موج سخن

سخن بزرگان ایران و جهان-داستانهای کوتاه پند آموز-نوشته های زیبا-ضرب المثل-احادیث معصومین

موج سخن

سخن بزرگان ایران و جهان-داستانهای کوتاه پند آموز-نوشته های زیبا-ضرب المثل-احادیث معصومین

زمان حال

مقام جادویی زمان حال را دریابید که زمانی یگانه ومنحصربه فرد است و شما با غرقه شدن درآن، مجالی برای افکارمسموم و رنج آورنمی یابید.

لحظات

لحظات بین رویدادهای شیرین و دلپذیر، به اندازه همین رویدادها ارزش زیست و لذت بردن را دارند.

عمر

روزهای عمر ما ذخایر گرانبهای زندگی ما هستند.

زمان

گذشته ها را گذرانده ایم وعده آینده را به هیچ یک ازما نداده اند. پس ما تنها زمان حال را دراختیار داریم.

انتخاب

انتخاب با توست. می توانی بگویی (( صبح بخیر خدا جون !)) یا ((خدا بخیر کنه – صبح

شده ! ))

 

ذهن

ذهنی که در آرامش است ذهنی است که در صدد آسیب زدن به دیگران نیست و از هر گونه

نیروی مادی موجود در کائنات نیرومندتر است.

گذر

اگر با کسانی سرو کار داری که روحشان با روح تو هم راستا نیست. عشق نثارشان کن و از

کنارشان بگذر.

تصمیم

.تو انسانی مفید و ارزنده هستی- نه به این دلیل که دیگری این را می گوید. نه به این دلیل که

پول زیادی در می آوری- به این دلیل که تصمیم می گیری این را بپذیری.

درون

اگر می خواهی برای زندگی ات معنای عمیقی بیابی نمی توانی آن را از لابه لای اظهار نظر

دیگران در مورد خودت پیدا کنی. به درون خودت رجوع کن.

اعتماد به نفس

اگر از اعتماد به نفس بهره ندارید، به کاری بپردازید که در نتیجه انجام آن نسبت به خود احساس رضایت کنید.

تجسس

به جای اینکه به باغ دیگران سرک بکشید و ذهن خود را به کار ایشان معطوف کنید، به کار خود بپردازید و هرچه را می خواهید در باغ خویش بکارید.

تغییر

برای تغییر هرگونه رفتار باید به منبع دانایی و توانایی باطن خود متوسل شوید.

باور

آنچه را باور کنید، حقیقت خواهد یافت.

قصد و نیت

قصد ونیت، جوهرروح شماست که وجود فیزیکی شما را به تحرک وا می دارد.

زندگی نامه دکتر وین دایر

نویسنده، روانشناس و سخنران آمریکایی (1940)

گردآوری و ویرایش : مریم فودازی

"وین والتر دایر" (Wayne Walter Dyer) در دهم می سال ۱۹۴۰ در شهر "دترویت" از توابع ایالت "میشیگان" ایالات متحده به دنیا آمد.

او بیشتر دوران نوجوانی خود را در پرورشگاه بسر برد و در دوران دبیرستان در "دترویت" به مشاوره می‌پرداخت. وی هم اکنون در دانشگاه "سنت جان" سرگرم کار پژوهش است.

دایر، مدتی در فرهنگستان کار می کرد و در همین زمان، نوشته های خود را در روزنامه به چاپ می‌رساند و به گونه‌ای آزمایشی به درمانهای خصوصی می‌پرداخت. سخنرانی او در دانشگاه "سنت جان" که در مورد شیوه‌ی متمرکز شدن اندیشه‌های منفی و گفتگوی برانگیزاننده بود، دانشجویان را بر آن داشت تا در کلاس‌های خصوصی او نام نویسی کنند. آژانس ادبی به دایر پیشنهاد کرد، ایده‌های خود را در یک کتاب گردآوری کند که نتیجه‌ی آن، کتاب "گستره‌ی اشتباهات شما" بود. نخست، فروش کتابها بسیار اندک بود. از این رو، وین دایر، پیشه‌ی تدریس خود را رها کرد و با سرسختی، یک فروشگاه کتاب در زمینه‌ی گفتگو‌های تصویری یافت. سرانجام، تلویزیون ملی اجازه داد که دایر همراه با "فیل دوناهو" و "مرو گریفین" در گفتگوی شب شرکت کند.

دایر، همچنان برای ساخت یک سری از نوار کنفرانس‌های خود و همچنین تدوین کتاب تازه‌اش تلاش می‌کرد. او بیشتر، داستانهایی را از زندگی خانوادگی خود بازگو نموده و در قالب این داستانها، کارآزمودگی کنونی خود را نتیجه گیری می‌کرد. "مرد خودساخته" کتابی بود که به بخشی از کشش‌های خود او اشاره داشت. دایر به خوانندگانش پیشنهاد می‌کند که واقع بین باشند، چون ندای باور به خود، همانند یک راهنمای مذهبی، انسان را کارآزموده می‌کند و همچنین به خوانندگان خود پیشنهاد می‌کند که پیرو عیسی مسیح باشند.

دایر در "مائوی"، "هاوایی" زندگی می‌کند. او تاکنون دوبار ازدواج کرده و هفت تا از هشت فرزند خود را از زن دومش یعنی "مارسلنه" (Marcelene) دارد. مسن ترین دخترش از همسر پیشین او، "تریسی" نام دارد و همگی در "فلوریدا" زندگی می‌کنند.

وین دایر می گوید:

"همیشه به ماجرای گاندی (ماهاتما گاندی)، زمانی که به درون قطاری که به "نیودهلی" (یکی از شهرهای آفریقای جنوبی) می ‌رفت، می اندیشم. تکه کاغذی به او داده شد که از او می‌پرسید: پیام‌تان چیست؟

او به کسانی که بیرون قطار بودند گفت :

"زندگی من، پیام من است. به پرستش معنوی‌ام، همچون کاری که با شیوه‌ای ویژه باید هر روز آن را تکرار کرد، نمی نگرم."

 

کتابهای وین دایر بر این پایه‌اند :

- رهنمودهای فنون کار (۱ ژانویه ۱۹۷۵)

- گستره‌ی اشتباهات شما (۱ آگوست ۱۹۷۶)

- سر رشته‌ی زندگی خود را در دست بگیرید (۱ آوریل ۱۹۷۶)

- اوج و محدودیت (۱۹۸۰)

- هدیه‌هایی از آیکیس (۱ فوریه ۱۹۸۳)

- به راستی چه چیزی برای فرزندتان می‌خواهید (۱ سپتامبر ۱۹۸۵)

- زندگی در آگاهی؛ کتاب و نوار صوتی/ لوح فشرده

- تعطیلات شاد (۱۹۸۶)

- داستان راستین؛ در همه‌ی روزهای زندگی‌تان معجزه باشید (۱ آگوست ۱۹۹۲)

- خردمندی روزها (۱ آکتبر ۱۹۹۳)

- چگونه شخصی نامحدود باشیم (نوامبر ۱۹۹۴)

- شما آن را می‌بینید، زمانی که به آن باور دارید؛ راهی برای ارتباط ویژه با درون (۱ آوریل ۱۹۹۵)

- رازهای درون شما؛ گفتگویی در مورد آزاد بودن شما (۱ آوریل ۱۹۹۵)

- یک پیمان، یک پیمان است (۱ آگوست ۱۹۹۶)

- سرنوشت آشکار شما؛ نُه روش معنوی برای به دست آوردن هر چیزی که می‌خواهید (۱ آوریل ۱۹۹۷)

- خردمندی سالها (۱ نوامبر ۱۹۹۸)

- برای هر دشواری، راهکاری معنوی وجود دارد (۱ سپتامبر ۲۰۰۱)

- ده راز دستیابی به کامیابی و آرامش درون (۱ می‌۲۰۰۲)

- مراقبه؛ روشی برای ارتباط آگاهانه با خداوند (۱ سپتامبر ۲۰۰۲)

- سمینار کرولاین مایس و وین دایر (۱ می‌۲۰۰۳)

- ماندن در مسیر (۳۰ سپتامبر ۲۰۰۴)

- نیروی گمان؛ با هم یاد بگیریم که جهان شما در درون شماست (۱ فوریه ۲۰۰۴)

- خود پاکدامن شما (۱۵ نوامبر ۲۰۰۵)

- ندای درون؛ فراخوان نهایی شما (۱ فوریه ۲۰۰۶)

- آغاز موازنه؛ نُه روش برای هماهنگی خوی‌ها و آرزوها (فوریه ۲۰۰۶)

- هر روز در آگاهی از کامیابی‌هایتان باشید (۱۵ آوریل ۲۰۰۶)

- اندیشه‌‌هایتان را وادار کنید که برای شما کار کنند (۱۵ فوریه ۲۰۰۷)

- دیدگاهتان را دگرگون کنید تا زندگی‌تان دگرگونی یابد (۳۱ ژولای ۲۰۰۷)

- زندگی در دانش تائو؛ همه چیز در مورد تائو ته جینگ و اثبات درون (۳۱ ژولای ۲۰۰۸)

- از بهانه‌ها خارج شو (ژانویه ۲۰۰۹)

 

وین دایر در بخشی از کتاب  خود با نام "نیروی نامرئی" می نویسد:

"نیروی مثبت الهی، نیروی عشق و پذیرش است. از هیچ کس، کوچکترین چشم‌داشتی ندارم. درباره‌ی کسی پیشداوری نمی‌کنم و از دیگران می‌خواهم همان‌گونه آزاد باشند که در باطن هستند."

دکتر وین دایر Wayne W. Dyer"   یکی از نام آورترین نویسندگان و سخنوران در زمینه‌ی گسترش شخصیت است که بیش از سی کتاب از وی چاپ گردیده و در هزاران برنامه ی تلویزیونی و رادیویی شرکت کرده است.

دکتر دایر می گوید که در زندگی خود هر کاری را که می خواسته، کرده و پس از این هم خواهد کرد. وی بر همه‌ی ناتوانی‌های منش خویش چیره شده است، آنچنان که می‌تواند خستگی، سرماخوردگی و حتی دردهای خود را نیز با نیروی اراده از بین ببرد. وی بیان می دارد که :

"بیشتر مردم از نیروی مغز خویش آگاهی ندارند. در حالی که مغز انسان می‌توانسته این همه کار در جهان انجام دهد، بی گمان می تواند همه‌ی ناتوانی‌های منش خویش را نیز از بین ببرد."

دایر تاکنون هزاران نفر از انسانهای شکست خورده را به بالاترین درجه‌ی آرامش، کامیابی و ثروت رسانده است. دگرگونی روحی او داستان شیرینی دارد که در کتاب "باور کنید تا ببینید"، به بیان آن پرداخته است.

وی می گوید، سالها از ستم و بی مسؤولیتی پدرش به خانواده، سرشار از خشم و نفرت بوده است؛ تا اینکه یک روز از پشت میز اتاقش در دانشگاه بر آن می شود تا بدنبال پدر مست و لاابالی خود بگردد و به کین‌خواهی از او بپردازد. جستجوی یک مست دائم الخمر [ =میخواره ] در سراسر آمریکا کار بسیار سختی به نظر می رسد، ولی او از هر امکانی بهره می‌گیرد تا اینکه در می‌یابد پدرش چند هفته پیش در شهری دورافتاده بر اثر ناراحتی کبد ناشی از نوشیدن الکل درگذشته است. سرانجام، با هزاران پرس و جو، گور پدر را می‌یابد. در حالی که سرشار از نفرت و کین‌خواهی بوده، بالای گور می ایستد. مدتی به گور نگاه می کند... پس از چند دقیقه که به آن خاک می نگرد، ناگهان عاطفه‌ای پنهان از پشت سالها نفرت، زبانه کشیده و به گریه می‌افتد. او در آن سیل اشک، پدرش را با وجود همه‌ی زخمهای روحی‌اش می بخشد. او می گوید:

"پدرم را بخشیدم و با این بخشش شگفت آور و آنی، احساس کردم همه‌ی سدهای روحی که شکوفایی احساس خوشبختی‌ام را از من گرفته بودند، در برابر نیروی عاطفی این بخشش نابود شدند، دود شدند و گویی در زندگی‌ام، بامداد از راه رسیده باشد. پس از آن، به نیروی بخشش پی بردم و فهمیدم انسانی که می‌بخشد، خود، امکان پیشرفت بیشتر به سوی آرزوهایش را می‌یابد. می‌بخشی و خودت آزاد می‌شوی. این آزادی، بسیار نزدیک به ماست. اگر زرنگ باشیم و خوب ببینیم."

از آن زمان تا به امروز، وی کمر خدمت به مردم بسته و در بیشتر نوارها و کتابهای علمی و عرفانی، بسیاری از خوانندگانش را در سراسر دنیا شیفته‌ی خود کرده است. او همه‌ی کتابهای خود را در فضایی آکنده از عرفان شرقی، سروده‌های مولانا، گفته‌های حکیمانه‌ی قرآن و انجیل در زمینه‌ی دانش روانشناسی جدید می نویسد و شنیدن نوای استوار او آرامش بخش است. تاکنون دو کتاب از مجموعه ی کتابهای ایشان، مقام پرفروشترین کتاب سال آمریکا را یافته‌اند. برای نمونه، کتاب "گستره‌ی اشتباهات شما"، در سال ۱۹۷۶، در حدود سی میلیون نسخه فروش رفت که جزو یکی از بالاترین فروش کتابها در تاریخ است. دایر در سال ۱۹۸۷، بهترین سخنران ایالات متحده شناخته شد.  

لینک منبع:http://www.rahpoo.com/Default.aspx?spkPath=Dayer

فهمیدن

اگر مثل گاو گنده باشی،میدوشنت، اگر مثل خر قوی باشی،بارت می کنند، اگر مثل اسب دونده باشی،سوارت می شوند.... فقط از فهمیدن تو می ترسند.

فهمیدن

اگر مثل گاو گنده باشی،میدوشنت، اگر مثل خر قوی باشی،بارت می کنند، اگر مثل اسب دونده باشی،سوارت می شوند.... فقط از فهمیدن تو می ترسند.

فاطمه فاطمه است...

شخصیت فاطمه سخن گفتن بسیار دشوار است.

فاطمه یک زن بود ، آنچنان که اسلام می خواهد که زن باشد.

تصویر سیمای او را پیامبر، خود رسم کرده بود و او را در کوره های سختی و فقر و مبارزه

و آموزش های عمیق و شگفت انسانی خویش پرورده و ناب ساخته بود.

وی در همه ابعاد گوناگون ((زن بودن)) نمونه شده بود.

مظهر یک دختر در برابر پدرش

مظهر یک همسر در برابر شویش

مظهر یک مادر در برابر فرزندانش

مظهر یک زن مبارز و مسئول در برابر زمانش و سرنوشت جامعه اش!

وی خود یک امام است. یعنی یک نمونه مثالی، یک تیپ ایده آل برای زن، یک اسوه،

یک شاهد برای هر زنی که می خواهد شدن خویش را خود انتخاب کند.

او با طفولیت شگفتش، با مبارزه مدامش در دو جبهه داخلی و خارجی،

در خانه پدرش، خانه همسرش، در جامعه اش، در اندیشه و رفتار و زندگی اش،

چگونه بودن را به زن پاسخ می داد.

نمی دانم از او چه بگویم ؟ چگونه بگویم ؟

من خواستم با چنین شیوه ای از فاطمه بگویم، باز درماندم :

خواستم بگویم:

فاطمه دختر خدیجه بزرگ است

دیدم که فاطمه نیست.

خواستم بگویم:

فاطمه دختر محمد (ص) است

دیدم که فاطمه نیست.

خواستم بگویم:

فاطمه همسر علی (ع) است

دیدم که فاطمه نیست.

خواستم بگویم:

فاطمه مادر حسنین است

دیدم که فاطمه نیست.

خواستم بگویم:

فاطمه مادر زینب است

باز دیدم که فاطمه نیست.

نه ، اینها همه هست و این همه فاطمه نیست.

                                                 فاطمه ، فاطمه است...!

عشق

اگر عشق نبود به کدامین بهانه ای می خندیدیم و می گریستیم؟ 

           

           کدام لحظه های ناب را اندیشه می کردیم؟ 

             

                            چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟ 

  

آری... 

 

بی گمان پیشتر از اینها مرده بودیم اگر عشق نبود !

عشق و عادت

من رقص دختران هندی را بیشتر از نماز پدر و مادرم دوست دارم. چون آنها از روی عشق و علاقه می رقصند ولی پدر و مادرم از روی عادت نماز می خوانند.

زیبایی

زنی که زیبایی اندیشه پیدا کرده باشد زیبایی بدنش را نشان نمی دهد.

حسین(ع)آزاد زیست

در عجبم از مردمی که خود زیر شلاق ظلم و ستم زندگی می کنند، و بر حسینی می گریند که آزادانه زیست!

دورنگی

در دشمنی  دورنگی  نیست .

  کاش  دوستان  هم  در موقع  خود  چون  دشمنان  بی ریا  بودند .   

اسلام"آری" اسلام"نه"

خدایا

می دانم که اسلام پیامبر تو و تشیع دوست تو با "نه" آغاز شد

مرا ، ای فرستنده محمد و ای دوستدار علی ، به " اسلام آری" و به " تشیع آری " کافر گردان!

شگفتا

شگفتا وقتی که بود نمی دیدم    وقتی می خواند نمی شنیدم وقتی دیدم که نبود وقتی شنیدم که نخواند    چه غم انگیز است وقتی که چشمه ای سرد و زلال در برابرت می جوشد و می خواند و می نالد .تشنه آتش باشی و نه آب و چشمه که خشکید چشمه که از آن آتش که تو تشنه ی آن بودی   بخار شد و به هوا رفت و آتش کویر را تاخت و در خود گداخت و از زمین آتش رویید و از آسمان آتش بارید تو تشنه آب گردی و نه تشنه آتش  و بعد از عمری گداختن       از غم نبودن کسی که تا بود                از غم نبودن تو می گداخت

دعا و نیایش

خدایا! به من توفیق تلاش در شکست، صبر در نومیدی، رفتن بی همراه، جهاد بی سلاح، کار بی پاداش، فداکاری در سکوت، دین بی دنیا، مذهب بی عوام، عظمت بی نام، خدمت بی نان، ایمان بی ریا، خوبی بی نمود، گستاخی بی خامی، مناعت بی غرور، عشق بی هوس، تنهایی در انبوه جمعیت و دوست داشتن بی آنکه دوست بدارند را روزی فرما.

آرزو

نمی دانم بعد از مرگم چه خواهد شد
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم
چه خواهد ساخت
ولی بسیار مشتاقم،
که از خاک گلویم سوتکی سازد,
گلویم سوتکی باشد،
به دست کودک گستاخ بازیگوش
و او
یکریز وپی در پی
دم خویش را در گلویم سخت بفشارد
و خواب خستگان خفته را آشفته تر سازد
بدین سان بشکند در من
سکوت مرگبارم را...

دعا و نیایش

خدایا:عقیده مرا ازدست " عقده ام"مصون بدار.  

خدایا:به من قدرت تحمل عقیده "مخالف" ارزانی کن.  

خدایا:رشدعقلی وعلمی مرا از فضیلت "تعصب" "احساس" و "اشراق" محروم نسازد. 

 خدایا:مرا همواره اگاه وهوشیار دار تا پیش ازشناختن درست وکامل کسی یا فکری مثبت یا منفی قضاوت نکنم.  

خدایا:جهل امیخته باخودخواهی و حسد مرا رایگان ابزار قتاله دشمن برای حمله به دوست نسازد. 

 خدایا:شهرت منی را که:"میخواهم باشم" قربانی منی که " میخواهند باشم" نکند. 

 خدایا:درروح من اختلاف در "انسانیت" را به اختلاف در فکر واختلاف در رابطه با هم میامیز. ان چنان که نتوانم این سه قوم جدا از هم را باز شناسم. خدایا:مرا به خا طر حسد کینه و غرض عمله اماتور مگردان. 

 خدایا:خودخواهی را چندان درمن بکش یا درمن برکش تاخودخواهی دیگران را احساس نکنم واز ان در رنج نباشم.  

خدایا:مرا در ایمان « اطاعت مطلق بخش تا در جهان عصیان مطلق« باشم.  

خدایا:به من « تقوای ستیز» بیاموز تا درانبوه مسئولیت نلغزم و از تقوای پرهیز مصونم دار تا در خلوت عزلت نپوسم.  

خدایا:مرا به ابتذال ارامش و خوشبختی مکشان. اضطرابهای بزرگ غمهای ارجمند و حیرتهای عظیم را به روحم عطا کن. لذت ها را به بندگان حقیرت بخش و دردهای عزیز بر جانم ریز.

اگر تنها ترین تنها شوم...

اگر تنها ترین تنها شوم باز خدا هست.

حرفهایی برای نگفتن

ارزش و سرمایه حقیقی هر انسان به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد .

دعا و نیایش

ای خداوند به علمای ما مسئولیت و به عوام ما علم و به دین داران ما  دین و به مومنان ما رو شنایی

 

 و به روشنفکران ما ایمان و به متعصبین ما  فهم و به فهمیدگان ما تعصب و به زنان ما شعور

 

 و به مردان ما شرف  و به پیران ما اگاهی و به جوانان ما اصالت  و به اساتید ما عقیده

 

 و به دانشجویان ما نیز عقیده  و به خفتگان ما بیداری  و به بیداران ما ارده

 

 و به نشستگان ما قیام  و به خاموشان ما فریاد و به نویسندگان ما تعهد و به هنر مندان ما درک

 

  و به شاعران ما شعور و به محققان ما هدف  و به مبلغان ما حقیقت و به خود بینان ما انصاف

 

  و به فحاشان ما ادب   و به فرقه های ما وحدت  و به مردم ما خود اگاهی

 

 و به همه مرم ملت ما   همت تصمیم  و استعداد فداکاری و شایستگی نجات و عزت بخش

خدا یا

خود خواهی را چندان در من بکش، یا چندان برکش

تا خود خواهی دیگران را احساس نکنم و از آن در رنج نباشم.

خدایا

به مذهبی ها بفهمان که،

آدم از خاک است.

بگو که،

یک پدیده مادی نیز به همان اندازه خدا را معنی می کند که یک پدیده غیبی،

در دنیا همان اندازه خدا وجود دارد که در آخرت.

و مذهب اگر پیش از مرگ به کار نیاید، پس از مرگ به هیچ کار نخواهد آمد.

دعا و نیایش

خدایا! مرا در ایمان "اطاعت مطلق" بخش، تا در جهان "عصیان مطلق" باشم.

خدایا! خودخواهی را چندان در من بکش یا چندان برکش تا خودخواهی دیگران را احساس نکنم و از آن در رنج نباشم.

خدایا! به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ، بر بی ثمری لحظه‌ای که برای زیستن گذشته است، حسرت نخورم و مردنی عطا کن که بر بیهودگی‌اش سوگوار نباشم

مصلحت پرستی

خدایا مرا از این فاجعه پلید  " مصلحت پرستی "  که چون همه کس گیر شده

وقاحتش از یادر رفته و بیماری شده است  که از فرط  عمومیتش هر که از آن

سالم مانده باشد بیمار مینماید مصون بدار تا:

"تا به رعایت مصلحت حقیقت را ذبح شرعی نکنم

بیداری

زنده بودن را به بیداری بگذرانیم که سالها به اجبار خواهیم خفت.

دعای خیر

برایت دعا می کنم که ای کاش خدا از تو بگیرد

هر آنچه را که خدا را از تو می گیرد

تقدیر

خدایا تقدیر مرا خیر بنویس

آنگونه که آنچه را تو دیر می خواهی من زود نخواهم

 و آنچه را تو زود می خواهی من دیر نخواهم

نماز

 

پدرمومن من ... مادر مقدس من ... نماز تو یک ورزش تکراری است بدون هیچ اثر اخلاقی و اصلاح عملی و حتی نتیجه بهداشتی ! که صبح و ظهر و شب انجام می دهی اما نه معانی الفاظ و ارکانش را می دانی و نه فلسفه حقیقی و هدف اساسی اش را می فهمی. تمام نتیجه کار تو و آثار نماز تو این است که پشت تو قوز درآورد و پیشانی صافت پینه بست و فرق من بی نماز با تو نمازگزار فقط این است که من این دو علامت تقوی را ندارم!

تو می گویی: نماز خواندن با خدا سخن گفتن است. تصورش را بکن کسی با مخاطبی مشغول حرف زدن باشد اما خودش نفهمد که دارد چه می گوید؟ فقط تمام کوشش اش این باشد که با دقت و وسواس مضجکی الفاظ و حروف را از مخارج اصلی اش صادر کند. اگر هنگام حرف زدن "ص" را "س" تلفظ کند حرف زدنش غلط می شود اما اگر اصلا نفهمد چه حرفهایی می زند و به مخاطبش چه می گوید غلط نمی شود!

اگر کسی روزی پنج بار و هر بار چند بار با مقدمات و تشریفات دقیق و حساس پیش شما بیاید و با حالتی ملتمسانه و عاجزانه و اصرار و زاری چیزی را از شما بخواهد و ببینید که با وسواس عجیبی و خواهش همیشگی خود را تلفظ می کند اما خودش نمی فهمد که چه درخواستی از شما دارد چه حالتی به شما دست می دهد؟ شما به او چه می دهید؟ و وقتی متوجه شدید که این کار برایش یک عادت شده و یا بعنوان وظیفه یا ترس از شما هم انجام می دهد دیگر چه می کنید؟ گوشتان را پنبه نمی کنید؟

اگر خدا از آدم خیلی بی شعور و بلکه آدمی که مایه مخصوص ضد شعور دارد بدش بیاید همان رکعت اول اولین نمازش با یک لگد پشت به قبله از درگاه خود بیرونش می اندازد و پرتش می کند توی بدترین جاهای جهان سوم تا در چنگ استعمار همچون چهارپایان زبان بسته ی نجیب بار بکشد و خار هم نخورد و شکر خدا کند و در آرزوی بهشت آخرت در دوزخ دنیا زندگی کند و در لهیب آتش و ذلت و جهل و فقر خود ابولهب باشد و زنش حماله الحطب!!!

و اگر خدا ترحم کند رهایش می کند تا همچون خر خراس تمام عمر بر عادت خویش در دوار سرسام آور بلاهت دور زند و دور زند و دور زند...... و در غروب یک عمر حرکت و طی طریق در این" مذهب دوری" به همان نقطه ای رسد که صبح آغاز کرده بود. با چشم بسته تا نبیند که چه می کند و با پوز بسته تا نخورد از آنچه می سازد! و این است بنده مومن آنچه عفت و تقوی می گویند.

کجایی پدر مومن من... مادر مقدس من... وای بر شما نمازگزارانی که سخت غافلید و از نماز نیز. در خیالتان  خدای آسمان را نماز می برید و در عمل بت های قرن را. خداوندان زمین را...

بت هایی را که دیگر مجسمه های ساده و گنگ و عاجز عصر ابراهیم و سرزمین محمد نیستند...

خاطره

دکتر شریعتی : «کلاس پنجم که بودم پسر درشت هیکلی

در ته کلاس ما می نشست که برای من مظهر

 تمام چیزهای چندش آور بود ،آن هم به سه دلیل ؛

اول آنکه کچل بود، دوم اینکه سیگار می کشید

 و سوم - که از همه تهوع آور بود-

اینکه در آن سن و سال، زن داشت.

 

!... چند سالی گذشت یک روز که با همسرم از خیابان می گذشتیم،

آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم در حالیکه

زن داشتم ،سیگار می کشیدم و کچل شده بودم

و تازه فهمیدم که :

 

خیلی اوقات آدم از آن دسته چیزهای بد

دیگران ابراز انزجار می کند که

 در خودش وجود دارد.

روش

ما می بینیم که پیغمبر اسلام در ۲۳ سال رسالتش ،

 اسلام و تمام احکام و عقایدش را در همان سال اول  مطرح نکرد ؛

به تدریج مطرح کرد : اول مسئله توحید را طرح کرد

و تا ۳ سال هیچ کلمه دیگری بر آن اضافه ننمود :

((  قولوا لا اله الا الله تفلحوا ))    

خوب ، نماز چیست ؟ هنوز نمی خوانند !

روزه چیست ؟ هیچ !

حج ؟ اصلا ندارد !

زکات ؟ اصلا !

قید و بندی ، حدودی ، عملی ؟ اصلا

یک چیز فقط فکری است همین است که بتها را

در ذهنشان و اعتقادشان نفی کنیم و به خدا معتقدشان کنیم.

بنابر این کسانی که در ۳ سال اول مسلمان شدند

 و به توحید معتقد شدند و مردند ،احتمالا « شرابخوار » بودند ،

« نماز نخوان » ، « روزه نگیر »‌ ، « حج نکن » ، و .... بودند

بعد از اینها در سال هفتم ، هشتم حجاب مطرح می شود ؛

یعنی بعد از هجده ، نوزده ،بیست سال کار روی مردم حجاب را مطرح می کند.

همچنین مسأله شراب مطرح می شود. شراب را چگونه طرح می کند ؟

از همان مکه نمی گوید  که

« آهای مردم ، آهای ملت ، آهای عرب ها  ،

تا به توحید معتقد می شوید  ، باید دیگر تمام کارهایتان راست و ریست باشد »

! نه ! کی ؟ در سال های آخر بعثتش مسأله شراب را مطرح می کند .

محمد (ص) گفت :

((فیهما اثم کبیر و منافع للناس و اثمهما اکبر من نفعهما))

یعنی گناه دارد و نیز برایتان منفعتی دارد ؛

 اینطور نیست که من آدم متعصبی باشم ،

 ارزشش را ندانم و نفهمم ؛ نخیر ، قبول هم دارم ، درست ! اما زیانش بیشتر است .

شنونده در برابر چه کسی قرار می گیرد ؟ یک آدم روشنفکر که شعور دارد ،

 تعصب ندارد و شراب را ، به صورت تابویی ،جنی ،

 غولی نجس ، و متا فیزیکی و غیبی تلقی نمی کند ؛

 اما به خاطر اینکه زیان های اجتماعی و انسانی زیاد دارد ،

 در عین حال که منافعش را هم قبول دارد و می شناسد ، نفی اش می کند .

آدم حرف او را گوش می دهد ؛

 

 اما هیچکس حرف آن ملایی را که می گوید ، « موسیقی حرام است » ،

 ولی اصلا نه در عمرش موسیقی شنیده

  و نه اگر بشنود می فهمد ، گوش نمی دهد !

ای کسی که می گویی « غنا» حرام  است ،

 اصلا تو می فهمی  « غنا » چیست ؟

اصلا تو این را که این موزیک حماسی است

 یا ملی است یا علمی است ، تشخیص می دهی ؟!

موسیقی هزار شعبه دارد  ، تاریخ  دارد ، نقش های گوناگون دارد ،

 بنابراین وقتی که تو فتوا می دهی « حرام است » ، هیچکس گوش نمی کند ؛

 برای اینکه تو نمی فهمی که چیست !

انسانها

دکتر علی شریعتی انسان‌ها را به چهار دسته تقسیم کرده است:

١ـ آنانی که وقتی هستند، هستند و وقتی که نیستند هم نیستند.

عمده آدم‌ها حضورشان مبتنی به فیزیک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آنهاست که قابل فهم می‌شوند. بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند.

 

٢ـ آنانی که وقتی هستند، نیستند و وقتی که نیستند هم نیستند.

مردگانی متحرک در جهان. خود فروختگانی که هویت‌شان را به ازای چیزی فانی واگذاشته‌اند. بی‌شخصیت‌اند و بی‌اعتبار. هرگز به چشم نمی‌آیند. مرده و زنده‌‌شان یکی است.

 

٣ـ آنانی که وقتی هستند، هستند و وقتی که نیستند هم هستند.

آدم‌های معتبر و با شخصیت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثیرشان را می‌گذارند. کسانی که همواره به خاطر ما می‌مانند. دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم.

 

٤ـ آنانی که وقتی هستند، نیستند و وقتی که نیستند هستند.

شگفت‌انگیز‌ترین آدم‌ها.

در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوه‌اند که ما نمی‌توانیم حضورشان را دریابیم. اما وقتی که از پیش ما می‌روند نرم نرم آهسته آهسته درک می‌کنیم، باز می‌شناسیم، می فهمیم که آنان چه بودند. چه می‌گفتند و چه می‌خواستند. ما همیشه عاشق این آدم‌ها هستیم. هزار حرف داریم برایشان. اما وقتی در برابرشان قرار می‌گیریم قفل بر زبانمان می‌زنند. اختیار از ما سلب می‌شود. سکوت می‌کنیم و غرقه در حضور آنان مست می‌شویم و درست در زمانی که می‌روند یادمان می‌آید که چه حرف‌ها داشتیم و نگفتیم. شاید تعداد این‌ها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد.

پاک ماندن

با همه چیز درآمیز و با هیچ چیز آمیخته مشو

 که در انزوا پاک ماندن نه سخت است و نه با ارزش

زن

زن عشق می کارد و کینه درو می کند...

 دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر...

 می تواند تنها یک همسر داشته باشد

 و تو مختار به داشتن چهار همسرهستی ....

برای ازدواجش ــ در هر سنی ـ اجازه ولی لازم است

 و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار میتوانی ازدواج کنی ...

 در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو ...

 او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی ...

 او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی....

او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد ....

 او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی ....

 او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر ...

و هر روز او متولد میشود؛ عاشق می شود؛ مادر می شود؛

 پیر می شود و میمیرد...

و قرن هاست که او؛ عشق می کارد و کینه درو می کند

 چرا که در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت،

 زمان جوانی بر باد رفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش؛

 گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد؛

 سینه ای را به یاد می اورد که تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند...

و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد...!

و این رنج است

نان

مارکسیسم می گوید: رفیق، نانت را خودت بخور،

 حرفت را من می زنم.

فاشیسم می گوید: رفیق نانت را من می خورم،

 حرفت را هم من می زنم

 و تو فقط برای من کف بزن.

اسلام حقیقی می گوید: نانت را خودت بخور،

 حرفت را هم خودت بزن

 و من فقط برای اینم که تو به این حق برسی.

اسلام دروغین می گوید: تو نانت را بیاور به ما بده

 و ما قسمتی از آن را جلوی تو می اندازیم،

 اماّ آن حرفی را که ما می گوییم بزن.

کفشهایم

ترجیح می دهم با کفشهایم راه بروم و به خدا فکر کنم تا اینکه در مسجد بنشینم و به کفشهایم فکر کنم .

سرنوشت

سرنوشت تو متنی است که اگر ندانی دست های نویسندگان، اگر بدانی ، خود می توانی نوشت.

زندگینامه دکتر علی شریعتی

شریعتی در یک نگاه:

v 1312-تولد دوم آذر ماه

v 1319-ورود به دبستان «ابن یمین»

v 1325-ورود به دبستان«فردوسی مشهد»

v 1327-عضویت در کانون نشرحقایق

v 1329-ورود به دانشسرای مقدماتی «مشهد»

v 1331-اتمام دوره دانشسرا و استخدام در اداره فرهنگ «مشهد»

-بنیانگذاری انجمن اسلامی دانش آموزان

-شرکت در تظاهرات خیابانی علیه حکومت موقت قوام السلطنه ودستگیری کوتاه مدت

v 1332-عضویت در نهضت مقاومت ملی

v 1333-گرفتن دیپلم کامل ادبی و انتشار کتاب (ترجمه)نمونه های عالی اخلاقی در بحمدون اثر کاشف الغطاء

v 1334-انتشار کتابهای «ابوذر غفاری»و«تاریخ تکامل فلسفه».ورود به دانشکده ادبیات«مشهد»

v 1336-دستگیری به همراه ۱۶نفر از اعضای نهضت مقاومت در مشهد

v 1337-فارغ التحصیلاز دانشکده ادبیات،با احراز رتبه اول

v -24 تیر ماه ، ازدواج با یکی از همکلاسان خود به نام(بی بی فاطمه)شریعت رضوی

v 1338-اعزام به فرانسه با بورس دولتی به دلیل کسب رتبه اول

-تولد فرزند اولش احسان

-پیوستن به سازمان آزادیبخش الجزایر

v 1339-بردن همسر و فرزند به فرانسه.

-زندانی شدن در پاریس،به خاطر مبارزاتش در راه آزادی الجزایر

v 1340-همکاری باکنفدراسیون دانشجویان ایرانی،جبهه ملی،نهضت آزادی نشریه ایران آزاد

v 1341-مرگ مادر

v -تولددومین فرزندش«سوسن»(زری)

v -آشنایی با افکارفانون نویسنده انقلابی- عضو جبهه نجات بخش الجزایر –کتاب دوزخیان روی زمین وآشنایی با ژان پل سارتر

v 1342-تولد سومین فرزندش «سارا»

v -اتمام تحصیلات و اخذ مدرک دکترا در رشته تاریخ و گذراندن کلاسهای جامعه شناسی

v 1343-بازگشت به ایران و دستگیری در مرز و انتقال به زندان قزل قلعه پایان انتظار خدمت واز شانزهم شهریورماه انتصاب مجدد در اداره فرهنگ

v 1344-انتقال به تهران بعنوان کارشناس و بررسی کتب درسی

v 1345-استاد یاری رشته تاریخ در دانشگاه مشهد

v 1347آغازسخنرانیهای او در حسینیه ارشاد و دانشگاه ها و انتشارکتابهای «اسلامشناسی مشهد»مجموعه آثار شماره ۳۰ واز «هجرت تا وفات».

v 1350-تولد چهارمین فرزندش «مونا»

v 1351-تعطیل حسینیه ارشاد وممنوعیت سخنرانیهای او

v 1352-معرفی خود به ساواک و هیجده ماه زندان انفرادی در کمیته شهربانی

v 1354-خانه نشینی و آغاز زندگی سخت در تهران و مشهد

v 1356-هجرت به اروپا وشهادت

زندگینامه:

زندگی دکتر شریعتی را می توان به شش بخش تقسیم نمود:

کودکی تا جوانی

تحصیل ومبارزه

دوران اروپا

دوران تدریس

از ارشاد تا زندان

دوران زندان و خانه نشینی و شهادت

…………………………………………….

کودکی تا جوانی(۱۳۳۲-۱۳۱۲)

علی شریعتی در کاهک متولد شد. مادرش زنی روستایی و پدرش مردی اهل قلم و مذهبی بود. سال‌های کودکی را در کاهک گذراند. افراد خاصی در این دوران بر او تاثیر داشتند، از جمله: مادر، پدر، مادر بزرگ مادری و پدری و ملا زهرا (مکتب دار ده کاهک(

دکتر در سال ۱۳۱۹ -در سن هفت سالگی- در دبستان ابن‌یمین در مشهد، ثبت نام کرد اما به دلیل اوضاع سیاسی و تبعید رضاخان و اشغال کشور توسط متفقین، استاد (پدر دکتر)، خانواده را بار دیگر به کاهک فرستاد. دکتر پس از برقراری صلح نسبی در مشهد به ابن‌یمین برمی‌گردد. در اواخر دوره دبستان و اوائل دوره دبیرستان رفت و آمد او و خانواده به ده به دلیل مشغولیت‌های استاد کم می‌شود. در این دوران تمام سرگرمی دکتر مطالعه و گذراندن اوقات خود در کتاب خانه پدر بود.
. از سیزده سالگی ( آغاز دبیرستان) به مطالعه کتب فلسفی و عرفانی و … روی می آورد. آثار مترلینگ و آناتول فانس و… ذهنش را به خود مشغول میداشت. در همین زمان فشار تضاد های فکری و فلسفی و مسایل اجتماعی و آثار مترلینگ و هدایت و … او را به فکر خودکشی می اندازد که در آخرین لحظات در کنار آبی که می خواست خود را غرق کند به یاد کتاب مثنوی مولوی می افتد و از این کار پشیمان میشود.

دکتر در ۱۶ سالگی سیکل اول دبیرستان (کلاس نهم نظام قدیم) را به پایان رساند و وارد دانش سرای مقدماتی شد. او قصد داشت تحصیلاتش را ادامه دهد.

در سال ۳۱، اولین بازداشت او رخ داد و این اولین رویارویی او و نظام حکومتی بود. این بازداشت طولانی نبود ولی تاثیرات زیادی در زندگی آینده او گذاشت. در این زمان فصلی نو در زندگی او آغاز شد، فصلی که به تدریج از او روشنفکری مسئول و حساس نسبت به سرنوشت ملتش ساخت .

دوران تحصیل و مبارزه :

با گرفتن دیپلم از دانش سرای مقدماتی، دکتر در ادارهٔ فرهنگ استخدام شد. ضمن کار، در دبستان کاتب‌پور در کلاس‌های شبانه به تحصیل ادامه داد و دیپلم کامل ادبی گرفت. در همان ایام در کنکور حقوق نیز شرکت کرد. دکتر به تحصیل در رشته فیزیک هم ابراز علاقه می‌کرد، اما مخالفت پدر، او را از پرداختن بدان بازداشت. دکتر در این مدت به نوشتن چهار جلد کتاب دوره ابتدایی پرداخت. این کتاب‌ها در سال ۳۵، توسط انتشارات و کتاب‌فروشی باستان مشهد منتشر و چند بار تجدید چاپ شد و تا چند سال در مقطع ابتدایی آن زمان تدریس شد. در سال ۳۴، با باز شدن دانشگاه علوم و ادبیات‌انسانی در مشهد، دکتر و چند نفر از دوستانشان برای ثبت نام در این دانشگاه اقدام کردند. ولی به دلیل شاغل بودن و کمبود جا تقاضای آنان رد شد. دکتر و دوستانشان همچنان به شرکت در این کلاس‌ها به صورت آزاد ادامه دادند. تا در آخر با ثبت نام آنان موافقت شد و توانستند در امتحانات آخر ترم شرکت کنند. در این دوران دکتر به جز تدریس در دانشگاه طبع شعر نوی خود را می‌آزمود. هفته‌ ای یک بار نیز در رادیو برنامه ادبی داشت و گه‌گاه مقالاتی نیز در روزنامه خراسان چاپ می‌کرد. در این دوران فعالیت‌های او همچنان در نهضت مقاومت ادامه داشت ولی شکل ایدئولوژیک به خود نگرفته بود.

در تاریخ ۲۴ تیرماه سال۳۷ با پوران شریعت رضوی، یکی از همکلاسی‌هایش ازداوج کرد. دکتر در این دوران روزها تدریس می‌کرد و شب‌ها را روی پایان‌نامه‌اش کار می‌کرد. زیرا می‌بایست سریع‌تر آن را به دانشکده تحویل می‌داد. موضوع تز او، ترجمه کتاب «در نقد و ادب» نوشته مندور (نویسنده مصری) بود. به هر حال دکتر سر موقع رساله‌اش را تحویل داد و در موعد مقرر از آن دفاع کرد و مورد تایید اساتید دانشکده قرار گرفت. بعد از مدتی به او اطلاع داده شد بورس دولتی شامل حال او شده‌است. پس به دلیل شناخت نسبی با زبان فرانسه و توصیه اساتید به فرانسه برای ادامه تحصیل مهاجرت کرد

دوران اروپا

عطش دکتر به دانستن و ضرورت‌های تردید ناپذیری که وی برای هر یک از شاخه‌های علوم انسانی قائل بود، وی را در انتخاب رشته مردد می‌کرد. ورود به فرانسه نه تنها این عطش را کم نکرد، بلکه بر آن افزود. ولی قبل از هر کاری باید جایی برای سکونت می‌یافت و زبان را به طور کامل می‌آموخت. به این ترتیب بعد از جست و جوی بسیار توانست اتاقی اجاره کند و در موسسه آموزش زبان فرانسه به خارجیان (آلیس-آلیانس) ثبت نام کند. پس روزها در آلیس زبان می‌خواند و شب‌ها در اتاقش مطالعه می‌کرد و از دیدار با فارسی‌زبانان نیز خودداری می‌نمود. با این وجود تحصیل او در آلیس دیری نپایید. زیرا وی نمی‌توانست خود را در چارچوب خاصی مقید کند، پس با یک کتاب فرانسه و یک دیکشنری فرانسه به فارسی به کنج اتاقش پناه می‌برد. وی کتاب «نیایش» نوشته الکسیس کارل را ترجمه می‌کرد.

فرانسه در آن سال‌ها کشور پرآشوبی بود. بحران الجزائر از سال‌ها قبل آغاز شده بود. دولت خواهان تسلط بر الجزائر بود و روشنفکران خواهان پایان بخشیدن به آن. این بحران به دیگر کشورها نیز نفوذ کرده بود

تحصیلات واساتید:

دکتر در آغاز تحصیلات، یعنی سال ۳۸، در دانشگاه سربن، بخش ادبیات و علوم انسانی ثبت نام کرد. وی به پیشنهاد دوستان و علاقه شخصی به قصد تحصیل در رشته جامعه شناسی به فرانسه رفت. ولی در آنجا متوجه شد که فقط در ادامه رشته قبلی‌اش می‌تواند دکتراییش بگیرد. پس بعد از مشورت با اساتید، موضوع رساله‌اش را کتاب‌ «تاریخ فضائل بلخ»، اثری مذهبی، نوشته صفی‌الدین قرار داد.

بعد از این ساعت‌ها روی رساله‌اش کار می‌کرد. دامنه مطالعاتش بسیار گسترده بود. در واقع مطالعاتش گسترده‌تر از سطح دکترایش بود. ولی کارهای تحقیقاتی رساله‌اش کار جنبی برایش محسوب می‌شد. درس‌ها و تحقیقات اصلی دکتر، بیشتر در دو مرکز علمی انجام می‌شد. یکی در کلژدوفرانس در زمینه جامعه شناسی و دیگر در مرکز تتبعات عالی در زمینه جامعه شناسی مذهبی.

دکتر در اروپا، به جمع جوانان نهضت آزادی پیوست و در فعالیت‌های سازمان‌های دانشجویی ایران در اروپا شرکت می‌کرد. در سال‌های ۴۰-۴۱ در کنگره‌ها حضور فعال داشت. دکتر در این دوران در روزنامه‌های ایران آزاد، اندیشه جبهه در امریکا و نامهٔ پارسی حضور فعال داشت. ولی به تدریج با پیشه گرفتن سیاست صبر و انتظار از سوی رهبران جبهه، انتقادات دکتر از آنها شدت یافت و از آنان قطع امید کرد و از روزنامه استعفا داد. در سال ۴۱، دکتر با خواندن کتاب «دوزخیان روی زمین»، نوشته فرانس فانون با اندیشه‌های این‌نویسنده انقلابی آشنا شد و در چند سخنرانی برای دانشجویان از مقدمه آن که به قلم ژان‌پل سارتر بود، استفاده کرد .

دکتر در سال (۱۹۶۳) از رساله خود در دانشگاه دفاع کرد و با درجه دکترای تاریخ فارق‌التحصیل شد. از این به بعد با دانشجویان در چای خانه‌ دیدار می‌کرد و با آنان در مورد مسائل بحث و گفتگو می‌کرد. معمولا جلسات سیاسی هم در این محل‌ها برگزار می‌شد. سال ۴۳ بعد از اتمام تحصیلات و قطع شدن منبع مالی از سوی دولت، دکتر علی‌رغم خواسته درونی و پیشنهادات دوستان از راه زمینی به ایران برگشت. وی با دانستن اوضاع سیاسی – فرهنگی ایران بعد از سال ۴۰ که به کسی چون او – با آن سابقه سیاسی – امکان تدریس در دانشگاه‌ها را نخواهند داد و نیز علی‌رغم اصرار دوستان هم فکرش مبنی بر تمدید اقامت در فرانسه یا آمریکا، برای تداوم جریان مبارزه در خارج از کشور، تصمیم گرفت که به ایران بازگردد. این بازگشت برای او، عمدتاً جهت کسب شناخت عینی از متن و اعماق جامعهٔ ایران و توده‌های مردم بود، همچنین استخراج و تصفیه منابع فرهنگی، جهت تجدید ساختمان مذهب.

دوران تدریس

ازسال ۴۵، دکتر به عنوان استادیار رشته تاریخ، در دانشکده مشهد، استخدام می‌شود. موضوعات اساسی تدریسش تاریخ ایران، تاریخ و تمدن اسلامی و تاریخ تمدن‌های غیر اسلامی بود. از همان آغاز، روش تدریسش، برخوردش با مقررات متداول دانشکده و رفتارش با دانشجویان، او را از دیگران متمایز می‌کرد. بر خلاف رسم عموم اساتید از گفتن جزوه ثابت و از پیش تنظیم شده پرهیز می‌کرد. دکتر، مطالب درسی خود را که قبلاً در ذهنش آماده کرده بود، بیان می‌کرد و شاگردانش سخنان او را ضبط می‌کردند. این نوارها به وسیله دانشجویان پیاده می‌شد و پس از تصحیح، به عنوان جزوه پخش می‌شد. از جمله، کتاب اسلام‌شناسی‌ مشهد و کتاب تاریخ‌تمدن از همین جزوات هستند.

اغلب کلاس‌های او با بحث و گفتگو شروع می‌شد. پیش می‌آمد دانشجویان بعد از شنیدن پاسخ‌های او بی‌اختیار دست می‌زدند. با دانشجویان بسیار مانوس، صمیمی و دوست بود. اگر وقتی پیدا می‌کرد با آنها در تریا چای می‌خورد و بحث می‌کرد. این بحث‌ها بیشتر بین دکتر و مخالفین‌ اندیشه‌های او در می‌گرفت. کلاس‌های او مملو از جمعیت بود. دانشجویان دیگر رشته‌ها درس خود را تعطیل می‌کردند و به کلاس او می‌آمدند. جمعیت کلاس آن قدر زیاد بود که صندلی‌ها کافی نبود و دانشجویان روی زمین و طاقچه‌های کلاس، می‌نشستند. در گردش‌های علمی و تفریحی دانشجویان شرکت می‌کرد. او با شوخی‌هایشان، مشکلات روحیشان و عشق‌های پنهان میان دانشجویان آشنا بود. سال ۴۷، کتاب «کویر» را چاپ کرد. حساسیت، دقت و عشقی که برای چاپ این کتاب به خرج داد، برای او، که در امور دیگر بی‌توجه و بی‌نظم بود، نشانگر اهمیت این کتاب برای او بود. (کویر نوشته‌های تنهایی اوس ت)

در فاصله سال‌های تدریسش، سخنرانی‌هایی در دانشگاهای دیگر ایراد می‌کرد، از قبیل دانشگاه آریامهر (صنعتی‌شریف)، دانش سرای عالی سپاه، پلی‌تکنیک‌تهران و دانشکده نفت آبادان. مجموعه این فعالیت‌ها سبب شد که مسئولین دانشگاه درصدد برآیند تا ارتباط او را با دانشجویان قطع کنند و به کلاس‌های وی که در واقع به جلسات سیاسی-فرهنگی، بیشتر شباهت داشت، خاتمه دهند. پس دکتر، با موافقت مسئولین دانشگاه، به بخش تحقیقات وزارت علوم در تهران، منتقل شد. به دلائل اداری دکتر به عنوان مامور به تهران اعزام شد و موضوعی برای تحقیق به او داده شد، تا روی آن کار کند. به هر حال عمر کوتاه تدریس دانشگاهی دکتر، به این شکل به پایان می‌رسد

حسینیه ارشاد

ین دوره از زندگی دکتر، بدون هیچ گفتگویی پربارترین و درعین حال پر دغدغه‌ترین دوران حیات اوست. او در این دوران، با سخنرانی‌ها و تدریس در دانشگاه، تحولی عظیم در جامعه به وجود آورد. این دوره از زندگی دکتر به دوران حسینیه ارشاد معروف است. حسینیه ارشاد در سال ۴۶، توسط عده‌ای از شخصیت‌های ملی و مذهبی، بنیان گذاشته شده بود. هدف ارشاد طبق اساسنامهٔ آن عبارت بود از تحقیق، تبلیغ و تعلیم مبانی اسلام ..

در سال‌های ۴۹-۵۰، دکتر بسیار پر کار بود. او می‌کوشید، ارشاد را از یک موسسه مذهبی به یک دانشگاه تبدیل کند. از سال ۵۰، شب و روزش را وقف این کار می‌کند، در حالی که در این ایام در وزارت علوم هم مشغول بود. به مرور زمان، حضور دکتر در ارشاد، باعث رفتن برخی از اعضا شد، که باعث به وجود آمدن جوی یک‌دست‌تر و هم‌فکرتر شد.

دکتر در این دوران به فعال شدن بخش‌های هنری حساسیت خاصی نشان می‌داد. مشهد اجرا شده بود، بار دیگر اجرا کنند. بالاخره نمایش ابوذر در سال ۵۱، درست یکی دوماه قبل از تعطیلی حسینیه، در زیر زمین ارشاد برگزار شد. این نمایش باعث ترس ساواک شد، تا حدی که در زمان اجرای نمایش بعد به نام « دانشجویان هنر دوست را تشویق می‌کرد تا نمایشنامه ابوذر را که در دانشکده سربداران» در ارشاد، حسینیه برای همیشه بسته و تعطیل شد .

دوران زندان،خانه نشینی و شهادت:

از آبان ماه ۵۱ تا تیر ماه ۵۲، دکتر به زندگی مخفی روی آورد. ساواک به دنبال او بود. از تعطیلی به بعد، متن سخنرانی‌های دکتر با اسم مستعار به چاپ می‌رسید. در تیر ماه ۵۲، دکتر در نیمه شب به خانه‌اش مراجعه کرد. بعد از جمع‌آوری لوازم شخصیش و وداع با خانواده و چهار فرزندش دو روز بعد به شهربانی مراجعه کرد و خودش را معرفی کرد. بعد از آن روز به مدت ۱۸ ماه به انفرادی رفت. شکنجه‌های او بیشتر روانی بود تا جسمی. در اوائل ملاقات در اتاقی خصوصی انجام می‌شد و بیشتر مواقع فردی ناظر بر این ملاقات‌ها بود. دکتر اجازه استفاده از سیگار را داشت ولی کتاب نه!! بعد از مدتی هم حکم بازنشستگی از وزارت فرهنگ به دستش رسید. در تمام مدت ساواک سعی می‌کرد دکتر را جلوی دوربین بیاورد و با او مصاحبه کند. ولی موفق نشد. دکتر در این مدت بسیار صبور بود و از صلابت و سلامت جسم نیز برخوردار. او با نیروی ایمان بالایی که داشت، توانست روزهای سخت را در آن سلول تنگ و تاریک تحمل کند. در این مدت خیلی از چهره‌های جهانی خواستار آزادی دکتر از زندان شدند. به هر حال دکتر بعد از ۱۸ ماه انفرادی در شب عید سال۵۴، به خانه برگشت و عید را در کنار خانواده جشن گرفت. بعد از آزادی یک سره تحت کنترل و نظارت ساواک بود. در واقع در پایان سال ۵۳، که آزادی دکتر در آن رخ داد، پایان مهم ترین فصل زندگی اجتماعی-سیاسی وی و آغاز فصلی نو در زندگی او بود. در تهران دکتر مکرر به سازمان امنیت احضار می‌شد، یا به در منزل اومی‌رفتند و با به هم زدن آرامش زندگیش قصد گرفتن همکاری از او را داشتند. با این همه، او به کار فکری خود ادامه می‌داد. به طور کلی، مطالبی برای نشریات دانشجویی خارج از کشور می‌نوشت. در همان دوران بود که کتاب‌هایی برای کودکان نظیر کدو تنبل، نوشت .

در دوران خانه‌نشینی (دو سال آخر زندگی) فرصت یافت تا بیشتر به فرزندانش برسد. در اواخر، بر شرکت فرزندانش در جلسات تاکید می‌کرد. بر روی فراگیری زبان خارجی اصرار زیادی می‌ورزید. در سال۵۵، با هم فکری دوستانش قرار شد، فرزند بزرگش، احسان، را برای ادامه تحصیل به امریکا بفرستد. بعد از رفتن فرزندش، خود نیز بر آن شد که نزد او برود و در آنجا به فعالیت‌ها ادامه دهد. راه‌های زیادی برای خروج دکتر از مرزها وجود داشت. تدریس در دانشگاه الجزایر، خروج مخفی و گذرنامه با اسم مستعار بعد از مدتی با کوشش فراوان، همسرش با ضمانت نامه توانست پاسپورت را بگیرد. در شناسنامه اسم دکتر، علی مزینانی بود، در حالی که تمام مدارک موجود در ساواک به نام علی شریعتی یا علی شریعتی مزینانی ثبت شده بود. چند روز بعد برای بلژیک بلیط گرفت. چون کشوری بود که نیاز به ویزا نداشت. از خانواده خداحافظی کرد و قرار به ملاقت دوباره آنها در لندن شد. در روز حرکت بسیار نگران بود. سر را به زیر می‌انداخت تا کسی او را نشناسد. اگر کسی او را می‌شناخت، مانع خروج او می‌شدند. و به هر ترتیبی بود از کشور خارج شد. دکتر نامه‌ای به احسان از بلژیک نوشت و برنامه سفرش را به او در اطلاع داد و خواست پیرامون اخذ ویزا ازامریکا تحقیق کند.

ساواک در تهران از طریق نامه‌یی که دکتر برای پدرش فرستاده بود، متوجه خروج او از کشور شده بود و دنبال رد او بود. دکتر بعد از مدتی به لندن، نزد یکی از اقوام همسرش رفت و در خانه او اقامت کرد. بدین ترتیب کسی از اقامت دوهفته‌یی او در لندن با خبر نشد. پس از یک هفته، دکتر تصمیم گرفت با ماشینی که خریده بود از طریق دریا به فرانسه برود. در فرانسه به دلیل جواب‌های گنگ و نامفهوم دکتر، که می‌خواست محل اقامتش لو نرود، اداره مهاجرت به او مشکوک می‌شود. ولی به دلیل اصرارهای دکتر حرف او را مبنی بر اقامت در لندن در نزد یکی از اقوام قبول می‌کند. این خطر هم رد می‌شود. بعد از این ماجرا، دکتر در روز ۲۸ خرداد، متوجه می‌شود که از خروج همسرش و فرزند کوچکش در ایران جلوگیری شده. بسیار خسته و ناباورانه به فرودگاه لندن می‌رود و دو فرزند دیگرش، سوسن و سارا را به خانه می‌آورد. دکتر در آن شب اعتراف می‌کند که جلوگیری از خروج پوران و دخترش مونا می‌تواند او را به وطن بازگرداند، او می‌گوید که فصلی نو در زندگیش آغاز شده‌است. در آن شب، دکتر به گفته دخترانش بسیار ناآرام بود و عصبی … شب را همه در خانه می‌گذرانند و فردا صبح زمانی که نسرین، خواهر علی فکوهی، مهماندار دکتر، برای باز کردن در خانه به طبقه پایین می‌آید، با جسد به پشت افتاده دکتر در آستانه در اتاقش روبه‌رو می‌شود. بینی‌اش به نحوی غیر عادی سیاه شده بود و نبضش از کار افتاده بود. چند ساعت بعد، از سفارت با فکوهی تماس می‌گیرند و خواستار جسد می‌شوند، در حالی که هنوز هیچ کس از مرگ دکتر با خبر نشده بود.

پس از انتقال جسد به پزشکی قانونی، بدون انجام کالبد شکافی و علت مرگ را ظاهراً انسداد شرائین و نرسیدن خون به قلب اعلام کردند. و بالاخره در کنار مزار زینب آرام گرفت!…

همسرش می گوید زمانی که خبر مرگ دکتر را می شنود به یاد جمله ای می افتد که در اواخر عمر دکتر بارها به وی گفته بود:

«مرگ هر لحظه در کمین است،توطئه ها در میانم گرفته اند ، من با مرگ زندگی کرده ام و با توطئه خو گرفته ام .اما اکنون و این چنین نمی خواهم بمیرم،هنوز خیلی کار دارم، چشم هایی که از زندگی عزیزترند انتظار مرا می کشند.»

مرثیه پسرش، احسان شریعتی :

« راستی پدر،چه بناممت که زنبدانبانت خود را« بنده ی فضیلت» تو خوانده ، دوستان نهضتی «شهید جاوید»ت نامیدند. کانون نویسندگان نویسنده آزاد شاگردان غم زده ات «روشنگر اسلام راستسن در فکر جوان ها»،«هرگز بزرگ»نامیدنت و بگذریم از آن «جعلقهای همزه لمزه ولایتی» که صفحه…

و اما من تو را چه بنامم ؟

و اما تو،خدایت،زمانت،زندگیت نشان داد که آفتاب آمد دلیل آفتاب

نه ، اینها همه هست واین همه شریعتی نیست

شریعتی شریعتی است»

و مونا شریعتی دخترش که در زمان وداع با پدر ۶ساله بود میگوید:

« بابا علی بابای خانه نبود در چشم کوچک من معمایی بود غریبه ای بود که گاه حضور پیدا می کرد و حضورش هیاهو بر پا می کرد و این حضور چنان کم بود که از مادرم می پرسیدم (این آقا کیه؟!)

بابا علی بابایی بود که گاه می آمد و تمامی عشق ناداده اش را در لحظه ای جمع میکرد و همچو طوفانی بر سر خانه می ریخت!و من نمی فهمیدم که چرا مرا آنچنان بغل می کند و بی رحمانه می بوسد تا صدای گریه ام بلند شود! چرا که در ذهن کودکانه ام نمی دانست برای چنین مردی حتی شنیدن گریه فرزند خود یک حادثه بود! حادثه ای که به قول خودش ممکن بود اتفاق نیفتد! بر شانه هایش سوار می شدم و او را میزدم و از او می پرسیدم (چرا مادرم را تنها می گذاری؟!)و او که نمی دانست به کودک چهار ساله اش چه بگوید ستاره ها را نشانم می داد و در ذهنم بذر خیال می پاشیدو سؤال. سؤالی که می بایست سالها بعد، بدون او به آن پاسخ می دادم.بابا علی خنده های بزرگ و قوی بود که سؤال های عجیب و غریب می کرد و در آن روز های معدود حضورش ، از صبح در اتاق عجیب و پر کتابش زندانیم می کرد و برایم قصه می گفت. قصه هایش چنان هیجان انگیز بود که در ذهنم به شکنجه ای عزیز می مانست! در قصه هایش از سفر و خطر و حادثه میگفت!…و می گفت «قصه ای که در آن حادثه و خطری نبا شد قصه نیست ،خبر است» آن روزها نمی دانستم که قصه ای که خبر نیست زندگی است!زندگی که در ان گردنه های بسیار است.

این بابای پر توقع شوخ، آرام آرام ذهن مرا با سوال کردن و فکر کردن آشنا می کرد و مفاهیم ساده زندگی از قبیل درس،دانشمند،خوبی،بدی را با مثال های ساده و شوخیهای زیرکانه اش زیر سؤال می برد،بدون هیچ جوابی! و مرا با سؤال ها و جواب های خودم تنها می گذاشت! چون میدانست بعد از این باید به این سؤال ها به تنهایی پاسخ گویم.

برای من آمیزه ای از عشق، مهربانی،اعجاب و امنیت بود یک دوست بود نه چیز دیگر!

هنگامی که در سال ۵۶ پس از شهادتش به سوریه رفتیم، در آن ازدهام عجیب ایرانی و عرب و مبارزین فلسطینی با آن چپیه های مرموز دریافتم که اتفاقی افتاده است . احساس کردم که دیگر پدر مسافرت نیست، بیمارستان نیست، زندان نیست و احتما لآدیگر نخواهد آمد.

از مادرم که آن روزها یک قهرمان دردمند بود، پرسیدم «بابا کجاست؟مسافرت است؟»گفت: آره گفتم بیمارستان است ؟ گفت : آره! با ذهن کودکانه ام حقیقت درد ناک پشت این دروغ را در یافتم. کاغذی ساختم با مدادی که یکی از دوستان به من داد. بابا علی را کشیدم، کله اش را با چند عدد مو بر آن و دهان و چشمان همیشه خندانش را.

مردم گریستند، فهمیدم چه شده. دیگر از کسی نپرسیدمو تا سالها نخواستم بپرسم. فقط یک بار خواهرم سارا گفته بود: بعضی ها همیشه هستند هر چند که با ما نباشند… این کافی بود، چون بابا علی همیشه بود. 

منبع:http://shariati.nimeharf.com