مراقب افکارت باش که گفتارت میشود
مراقب گفتارت باش که رفتارت میشود
مراقب رفتارت باش که عادتت میشود
مراقب عادتت باش که شخصیتت میشود
مراقب شخصیتت باش که سرنوشتت میشود.
همیشه شیرین ترین توت ها پای درخت ریخته در حالی که ما برای چیدن توت های کال چشم به بالاترین شاخه ها داریم
بخشنده باش اما زیاده روى نکن ، در زندگى حسابگر باش اما سخت گیر مباش.
کسى که کردارش او را به جایى نرساند ، افتخارات خاندانش او را به جایى نخواهد رسانید.
چون نشانه هاى نعمت پروردگار آشکار شد، با ناسپاسى نعمت ها را از خود دور نسازید.
ناتوان ترین مردم کسى است که در دوست یابى ناتوان است ، و از او ناتوان تر آن که دوستان خود را از دست بدهد.
اگر بر دشمنت دست یافتى ، بخشیدن او را شکرانه پیروزى قرار ده.
به فرزندش امام حسن [علیه السلام] فرمود : پسرم ! چهار چیز از من یادگیر (در خوبى ها ) ، و چهار چیز به خاطر بسپار (هشدارها)، که تا به آن ها عمل مى کنى زیان نبینی:
الف ـ خوبى ها
1 ـ همانا ارزشمند ترین بى نیازى عقل است . 2 ـ و بزرگ ترین فقر بى خردى است . 3 ـ و ترسناک ترین تنهایى خود پسندى است . 4 ـ و گرامى ترین ارزش خانوادگى ، اخلاق نیکوست.
ب ـ هشدار ها
1 ـ پسرم ! از دوستى با احمق بپرهیز ، چرا که مى خواهد به تو نفعى رساند اما دچار زیانت مى کند.
2 ـ از دوستى با بخیل بپرهیز ، زیرا آنچه را که سخت به آن نیاز دارى از تو دریغ مى دارد.
3 ـ و از دوستى با بدکار بپرهیز، که با اندک بهایى تو را مى فروشد.
4 ـ و از دوستى با دروغگو بپرهیز که به سراب ماند: دور را به تو نزدیک ، و نزدیک را دور مى نمایاند.
زبان عاقل در پْشت قلب اوست ، و قلب احمق در پْشت زبانش قرار دارد.
آن که جان را با طمع ورزى بپوشاند خود را پُست کرده ، و آن که راز سختى هاى خود را آشکار سازد خود را خوار کرده ، و آن که زبان را بر خود حاکم کند خود را بى ارزش کرده است.
نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت ...
گفتم : ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟
بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند ...
شیطان گفت : خود را بازنشسته کرده ام. پیش از موعد!
گفتم : ... به راه عدل و انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می زنی؟
گفت : من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم.
دیدم انسانها، آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهانی انجام میدادم، روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام میدهند.
اینان را به شیطان چه نیاز است؟
شیطان در حالی که بساط خود را برمیچید تا در کناری آرام بخوابد، زیر لب گفت: آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن، نمیدانستم که نسل او در زشتی و دروغ و خیانت، تا کجا میتواند فرا رود، و گرنه در برابر آدم به سجده می رفتم و میگفتم که : همانا تو خود پدر منی.
مراقب افکارت باش که گفتارت میشود
مراقب گفتارت باش که رفتارت میشود
مراقب رفتارت باش که عادتت میشود
مراقب عادتت باش که شخصیتت میشود
مراقب شخصیتت باش که سرنوشتت میشود.
پیروزى در دور اندیشى ، و دور اندیشى در به کار گیرى صحیح اندیشه ، و اندیشه صحیح به راز دارى است.
دل هاى مردم گریزان است ، به کسى روى آورند که خوشرویى کند .
با مردم آن گونه معاشرت کنید ، که اگر مْردید بر شما اشک ریزند، و اگر زنده ماندید ، با اشتیاق سوى شما آیند.
دانش، میراثى گرانبها ، و آداب ، زیورهاى همیشه تازه ، و اندیشه ، آیینه اى شفاف است.
آن که جان را با طمع ورزى بپوشاند خود را پُست کرده ، و آن که راز سختى هاى خود را آشکار سازد خود را خوار کرده ، و آن که زبان را بر خود حاکم کند خود را بى ارزش کرده است.
حاکمی در کرمان زندگی می کرد که بسیار مهربان و جوانمرد بود. او عادت داشت هر غریبه ای را که به کرمان می آمد، مهمان خود می کرد و آن مهمان باید تا سه روز در خانه او می ماند و پذیرایی می شد.
روزی «عضدالدوله» با لشکر خود به کرمان رفت او می خواست با حاکم کرمان بجنگد و شهر را از دست او بگیرد. حاکم کرمان سرسختانه با آنها مبارزه می کرد و نمی گذاشت وارد قلعه شوند. او هر روز همراه سربازان خود با لشکر عضدالدوله می جنگید و بعضی از آنها را می کشت. اما شب که می شد به اندازه ای که همه افراد لشکر عضدالدوله سیر شوند، غذا برای آنها می فرستاد.
عضدالدوله از کارهای حاکم کرمان تعجب کرده بود. یک نفر را فرستاد تا بپرسد: « این چه کاری است که روزها سربازان مرا می کشی و شبها برایشان غذا می فرستی ؟! »
حاکم کرمان گفت: « جنگ کردن نشانه مردانگی است و غذا دادن نشانه جوانمردی! اگر چه سربازهای شما دشمن ما هستند، اما در شهر من غریب هستند و غریبه ها در این شهر مهمان من هستند. دوست ندارم مهمان من گرسنه و بی غذا بماند. »
عضدالدوله گفت: « جنگیدن با کسی که این قدر با معرفت و جوانمرد است، خطاست. » این بود که لشکر خود را جمع کرد و از تصرف کرمان چشم پوشید.
دو نفر با هم دوست صمیمی بودند. روزی یکی از آنها به مهمانی دیگری رفت. میزبان در مهمانی خود خیلی بریز و بپاش می کرد و سعی داشت که بیشترین پذیرایی را از مهمان خود بکند. مهمان آماده رفتن شد و گفت: « من دیگر می خواهم بروم، اما بدان که تو نتوانستی از مهمان خود پذیرایی کنی یک روز باید به خانه من بیایی تایاد بگیری چگونه ازمهمان پذیرایی می کنند. » میزبان خجالت کشید و در فکر فرو رفت و با خود گفت: « مگر من چه کوتاهی کردم؟ چه چیزی را نادیده گرفتم؟ » مرد میزبان مدتی در این فکرها بود تا اینکه روزی به شهر دوست خود سفر کرد و به خانه او رفت. آن دوست از دیدنش خوشحال شد و خوشامد گرمی گفت و با هم گرم گفتگو شدند. موقع ناهار که شد صاحبخانه غذایی ساده در سفره گذاشت، کمی نان و سرکه و از این جور چیزها. مهمان با تعجب نگاهی کرد و با خود گفت: « حتماً پذیرایی درست و حسابی فردا خواهد بود. »
ادامه مطلب ...روزی، آدم نادانی که صورت زیبایی داشت، به « افلاطون » که مردی دانشمند بود، گفت: « ای افلاطون، تو مرد زشتی هستی.»
افلاطون گفت: « عیبی که بود گفتی و آن را به همه نشان دادی، اما آنچه که دارم، همه هنر است، ولی تو نمی توانی آن را ببینی. هنر تو، تنها همین حرفی بود که گفتی، بقیه وجود تو سراسر عیب است و زشتی. بدان که قبل از گفتن تو، خود را در آینه دیده بودم و به زشتی صورت خودم پی برده بودم. بعد از آن سعی کردم وجودم را پر از خوبی و دانش کنم تا دو زشتی در یک جا جمع نشود. تو مردی زیبارو هستی، اما سعی کن با رفتار و کارهای زشت خود، این زیبایی رابه زشتی تبدیل نکنی. »
پسر «ذیمقرودوس» کشته شد. ذیمقرودوس بسیار غمگین شد و شروع به گریه و زاری کرد.
دوستان او که دانشمند بودند، از کار او تعجب کردند و گفتند: « گریه کردن برای مرگ فرزندان، کار حکیمان و دانایان نیست. به خصوص تو که ازهمه دانشمندتری و عمر خود را صرف علم و دانش کرده ای و مدتها سختی کشیده ای تا به این مقام رسیده ای. تو که در علم و دانایی مانند خورشید می درخشی، نباید این قدر گریه کنی و غصه بخوری.»
ذیمقرودوس گفت: « شما اشتباه می کنید. من برای کشته شدن پسرم گریه نمی کنم. می دانم هر گلی که در بهار شکفته می شود، در پاییز پژمرده خواهد شد و هیچ زنده ای از مرگ در امان نیست. من می دانم که برای هرکس، اجلی معین شده است و هر وقت که زمان مرگ او فرا رسد، باید بمیرد. پسر من کشته شد. او اگر کشته هم نمی شد، دیر یا زود به شکلی دیگر از بین می رفت. گریه کردن من به خاطر آن بیچاره ای است که پسر مرا کشته است. او قاتل است و باید در آن دنیا جواب بدهد. من دلم برای عاقبت بد او می سوزد، نه برای پسرخودم.
مردی به نام « اصمعی » می گفت: زمانی که درس می خواندم فقیر و بیچاره بودم و به سختی زندگی می کردم. هر روز صبح که آسمان پیراهن آبی خود رابه تن می کرد، من هم لباس کهنه خود را می پوشیدم و برای به دست آوردن علم و دانش، ازخانه بیرون می رفتم.
در مسیر من بقال فضولی دکان داشت که هر روز تا مرا می دید، می پرسید: «چه کار می کنی؟ تو داری وقت خودت را تلف می کنی. تو که هیچ مال و ثروتی نداری چرا نمی روی حرفه ای یاد بگیری که با آن پول به دست آوری؟ » بعد هم شروع می کرد به مسخره کردن من و می گفت: « تمام کاغذها و کتاب هایت را به من بده تا بریزم توی خمره ای و روی آن آب بریزم. اگر یک هفته دیگر بیایی و نگاه کنی، می بینی که همه اش آب است و هیچ فایده ای ندارد. »
بقال فضول همیشه از این حرف ها می زد و مرا سرزنش می کرد و من از دست او خیلی ناراحت می شدم.
روزی آنقدر فقیر و بیچاره شدم که لباس تنم پاره شد و دیگر هیچ پولی نداشتم تا بتوانم پیراهنی برای خودم بخرم. آن روز در کنار دیوار خانه ایستاده بودم و فکر می کردم؛ که یک نفر آمد و گفت: « امیر بصره با تو کار دارد. » گفتم: « او مرا از کجا می شناسد؟ تازه با این لباس کهنه و پاره چطور پیش او بروم؟ »
ادامه مطلب ...در زمان های قدیم، مردی بود که قفل سازی می کرد. او اگر چه در کار خود بسیار استاد بود. اما سواد نداشت. روزی صندوقچه ای از فولاد و آهن ساخت، قفلی برای آن درست کرد و آن قفل را در قفل دیگری جا سازی کرد. وزن آن صندوقچه با تمام قفل هایش صد گرم هم نمی شد.
مرد قفل ساز، صندوقچه را برای پادشاه برد تا به او هدیه کند. وقتی که پیش پادشاه رسید، دانشمندی نیز وارد قصر شد. پادشاه از جای خود برخاست و به آن مرد دانشمند تعظیم کرد و او را در جای خود بر روی تخت پادشاهی نشاند. بعد هم با احترام رو به روی او بر روی زمین نشست. مرد قفل ساز به این حرکات نگاه می کرد؛ با خود گفت: « بزرگی این مرد به علم و دانش اوست. اما من نصف عمر خودم را به آموختن قفل سازی گذرانده ام و نصف دیگر را قفل می سازم که زندگی ام بگذرد. این که نشد زندگی. بهتر است تا دیر نشده بقیه عمرم را به یاد گرفتن سواد و علم و دانش بگذرانم. »
مرد قفل ساز وقتی از پیش پادشاه برگشت. به مکتب استادی بزرگ رفت، آن زمان سی ساله بود. مرد قفل ساز به استاد گفت: « می خواهم سواد یاد بگیرم. »
استاد تعجب کرد و گفت: « اما ای مرد، سنی از تو گذشته، ذهن تو آمادگی لازم را ندارد. چطور می خواهی درس بخوانی و چیزی یاد بگیری؟ گمان نمی کنم بتوانی حتی یک جمله را از بر کنی. با این حال عیبی ندارد، من جمله ای می گویم و تو آن را از بر کن تا ببینم می توانی یا نه. بگو شیخ می گوید پوست سگ پاک نمی شود، مگر به وسیله دباغی کردن. البته اول خوب تمرین کن و بعد پیش من بیا و همین جمله را بگو. »مرد قفل ساز به خانه رفت و هزار بار آن جمله را پیش خود تمرین کرد. روز بعد آمد و گفت: « ای استاد، یاد گرفتم. » گفت:« بگو ». گفت: « سگ می گوید پوست شیخ پاک نمی شود مگر به وسیله دباغی. »
شاگردانی که در حضور استاد نشسته بودند، شروع کردند به خندیدن. استاد ناراحت شد و گفت: « هیچ کس حق ندارد به این مرد بخندد. » آن وقت جمله ای دیگر به مرد قفل ساز گفت تا برود و آن را یاد بگیرد.
مرد قفل ساز دو ماه زحمت کشید، اما چیزی از آن کلمه ها سر در نیاورد. سرانجام با نا امیدی از درس خواندن پشیمان شد و خواست که دوباره به شغل قفل سازی مشغول شود. این بود که از خانه بیرون آمد و به طرف کوهی رفت. هوا گرم بود. به دامنه کوه که رسید، چشمه ای دید زلال. چشمه از بالا کوه را شکافته بود و قطره قطره بر روی سنگی می چکید. روی سنگ در جایی که قطره ها می چکیدند کمی گود شده بود. مرد قفل ساز با خود گفت: « می دانم که علم و سواد از این آب نرم تر نیست. دل من هم ازاین سنگ سخت تر نیست.
این قطره های آب با تکرار و پشتکار، بر دل سنگ اثر گذاشته اند و آن را سوراخ کرده اند. پس علم و دانش هم باید در من اثر کند و چیزی یاد بگیرم. » با این فکر، دوباره به خانه برگشت و با پشتکار بیشتری شروع کرد به یادگرفتن کلمه ها.
بعد از سالها که درس خواند، به مقام استادی رسید و توانست به دیگران هم علم و دانش بیاموزد. مرد قفل ساز، به خاطر پشتکاری که داشت، سرانجام به آرزوی خود رسید و موفق شد.
پادشاهی، پسری بسیار باهوش و دانا داشت. پادشاه، پسرش را مثل چشم های خودش دوست داشت و همیشه آرزویش این بود که پسرش جانشین او شود. عاقبت مرگ به سراغ پادشاه آمد و بعد از اینکه پادشاهی را به پسرش سپرد، از دنیا رفت. بعد از مرگ پادشاه دشمنان فراوانی از گوشه و کنار کشور پیدا شدند. آنها سعی می کردند که پادشاه جدید را از تخت پایین بیاورند. شاهزاده بسیار دلتنگ شد، چون اهل جنگ نبود و می دانست که نمی تواند با آنها مبارزه کند. این بود که روزی، مقداری طلا و جواهر گرانبها از خزانه برداشت و با چند نفر از یاران خود، فرار کرد. لباس پادشاهی را در آورد و لباس بازرگانان را پوشید. رفت و رفت تا به شهری رسید. تصمیم گرفت چند روزی در آن شهر استراحت کند. روزی با یکی از همراهان خود، در شهر می گشت و بازارها را تماشا می کرد که ناگهان به دکانی رسید.
ادامه مطلب ...بازرگانی بود که چهار زن داشت. بازرگان به زن چهارم بیشتر از سه زن دیگر عشق می ورزید، بازرگان از زن چهارمش به خوبی مواظبت می کرد.بازرگان زن سومش را نیز خیلی دوست داشت، بازرگان به زن دومش نیز علاقه مند بود او زن با فکری بود، همواره شکیبایی می کرد و در واقع مورد اطمینان بازرگان بود، هر گاه بازرگان با مشکلی مواجه می شد به زن دومش پناه می آورد. اما زن اول بازرگان بسیار باوفا بود و به همان نسبت که امور خانه را اداره می کرد کوشش فراوانی برای محافظت از اموال شوهرش از خود نشان می داد اما شوهرش توجهی به آن زن نمی کرد.
ادامه مطلب ...مقدمه
تمام انسانها در زندگی خویش از فراز و نشیب برخوردارند و با مشکلات مختلفی مواجهند .افراد معمولا در برخورد با مشکل دچار ضعف و ناتوانی می گردند و سعی می کنند با کمک و راهنمایی درد آشنایان خود را از مهلکه نجات دهند و با یافتن " الگوها " در هر زمینه ای ، و سپس تبعیت از آن ، وظایف خویشتن را بخوبی انجام دهند و مشکلات و دردهای خویش را تسکین بخشند . یکی از این اسوه ها پیامبراکرم ( ص ) است که قرآن مجید هم این حضرت را ( 1 ) به همین نام معرفی می فرماید . بجز رسول خدا ( ص ) اگر به دنبال " الگوی " دیگر و جانشین برای آن حضرت باشیم ، به پیشوای بزرگی همچون مولای متقیان حضرت علی ( ع ) خواهیم رسید ، و چه زیباست که برای پذیرش اخلاق و رفتار حسنه ایشان ، زندگی پر فراز و نشیب و سراسر شگفتی آن حضرت را مرور کنیم .
پسر بچه ای یک برگ کاغذ به مادرش داد.
مادر که در حال آشپزی بود، دستهایش را با حوله تمیز کرد و نوشته را با صدای بلند خواند.
او نوشته بود:
صورتحساب!!!
کوتاه کردن چمن باغچه 5.000 تومان
مراقبت از برادر کوچکم 2.000 تومان
نمره ریاضی خوبی که گرفتم 3.000 تومان
بیرون بردن زباله 1000 تومان
جمع بدهی شما به من: 12.000 تومان!
مادر نگاهی به چشمان منتظر پسرش کرد، چند لحظه خاطراتش را مرور کرد و سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب این را نوشت:
بابت 9 ماه بارداری که در وجودم رشد کردی هیچ!
بابت تمام شبهائی که به پایت نشستم و برایت دعا کردم هیچ!
بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی هیچ!
بابت غذا، نظافت تو، اسباب بازی هایت هیچ!
و اگر شما اینها را جمع بزنی خواهی دید که: هزینه عشق واقعی من به تو هیچ است.
وقتی پسر آن چه را که مادرش نوشته بود خواند چشمانش پر از اشک شد و در حالی که به چشمان مادرش نگاه می کرد. گفت:
مامان... دوستت دارم
آنگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت:
قبلاً بطور کامل پرداخت شده!!!
فرشتگان نگهبان بر روی زمین، برای خداوند از مردی به نام "اولینوس" که در امپراتوری قدیم روم زندگی می کرد خبری بردند به این مضمون که "اولینوس" مهربان در همه 47 سال زندگی اش نه به کسی بدی کرده و نه هیچ گاه ناامید و گرسنه ای را از خود رانده است، او آنقدر خوب است که تقاضا می کنیم او را قدرتی مافوق انسانهای دیگر عطا کنید...
پروردگار پذیرفت و فرشته ها به سراغ مرد رفتند و به او مژده دادند که : "اگر بخواهی صاحب قدرت شفا دادن خواهی شد." اما "اولینوس" نپذیرفت و گفت: "نه ... این قدرت را باید خداوند داشته باشد که بر تقدیر انسانها نیز آگاه است!"
ادامه مطلب ...شیطان می خواست که خود را با عصر جدید تطبیق بدهد، تصمیم گرفت وسوسههای قدیمی و در انبار ماندهاش را به حراج بگذارد. در روزنامهای آگهی داد و تمام روز، مشتری ها را در دفتر کارش پذیرفت .
حراج جالبی بود: سنگهایی برای لغزش در تقوا، آینههایی که آدم را مهم جلوه میداد، عینکهایی که دیگران را بیاهمیت نشان میداد. روی دیوار اشیایی آویخته بود که توجه همه را جلب میکرد: خنجرهایی با تیغههای خمیده که آدم میتوانست آنها را در پشت دیگری فرو کند، و ضبط صوتهایی که فقط غیبت و دروغ را ضبط می کرد.
شیطان رو به خریدارها فریاد می زد: نگران قیمت نباشید! الان بردارید و هر وقت داشتید، پولش را بدهید.
روزی پدری روزنامه می خواند اما پسر کوچکش دائماً مزاحمش می شد حوصله ی پدر سر رفت و صفحه ای از روزنامه را که نقشه ی جهان را نمایش می داد جدا و تکه تکه کرد و به پسرش داد و گفت بیا پسرم کاری برایت دارم ، یک نقشه ی دنیا به تو می دهم ، ببینم می توانی آن را همان طور که هست درست کنی ؟
پدر دوباره به سراغ روزنامه اش رفت و می دانست که پسرش ساعت ها گرفتار این کار است ، اما یک ربع ساعت بعد پسرش با نقشه ی کامل برگشت .
پدر با تعجب پرسید : مادرت به تو جغرافی یاد داده؟
پسر جواب داد : جغرافی دیگه چیه؟
پدر پرسید : چطور تونستی این نقشه ی دنیا رو بچینی ؟
پسر گفت: پشت همین صفحه تصویری از یک آدم بود . وقتی تونستم اون آدم رو بسازم دنیا رو هم دوباره ساختم .
در کتاب های قدیمی هند نوشته اند که:
وقتی که « فورهندی » پادشاه هندوستان شد، از میان وزیران شاه قبلی وزیری انتخاب کرد، بسیار باهوش و دانا که در شجاعت و شهامت هیچ کس همانند او نبود. فورهندی خیلی این وزیر را دوست می داشت، به طوری که وزیران دیگر از چشم او افتاده بودند. وزیران که این موضوع را می دانستند به آن وزیر حسادت می کردند و هر روز نقشه ای می کشیدند تا او را برکنار کنند.
روزی این وزیران دور هم جمع شدند و نقشه تازه ای کشیدند. آنها از طرف پادشاه قبلی که مرده بود نامه ای نوشتند که: « ای پادشاه بزرگ! من در آن دنیا خیلی خوشحال هستم. هیچ چیزی کم ندارم، اما دلم برای وزیرم تنگ شده است. کسی را ندارم که با او هم صحبت باشم. باید وزیرم را هر چه زودتر پیش من بفرستی تا از تنهایی در بیایم. »
وقتی نامه را نوشتند، مهر پادشاه را بر روی آن زدند
و همان شب در فرصتی مناسب، نامه را کنار تخت خواب پادشاه گذاشتند.
صبح وقتی که پادشاه از خواب بیدار شد، نامه را دید و خواند. بلافاصله وزیر را صدا زد و گفت :« نامه ای از آن دنیا رسیده است. پادشاه قبلی آن را نوشته و از من خواسته که تو را پیش او بفرستم. آماده باش که باید به آن دنیا سفر کنی! »
روزی روزگاری ، یک مورچه برای جمع کردن دانه های جو از از راهی عبور می کرد که نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد ولی کندو بر بالای سنگ بزرگی قرار داشت. مورچه هر چه سعی کرد از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد که نشد. دست و پایش لیز می خورد و می افتاد.
هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد:«ای مردم، من عسل می خواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا به کندوی عسل برساند یک دانه جو به او پاداش می دهم.»
یک مورچه بالدار در هوا پرواز می کرد. صدای مورچه را شنید و به او گفت:«نبادا بروی ... کندو خیلی خطر دارد!»
مورچه گفت:«نگران نباش، من می دانم که چه باید کرد.»
مورچه بالدار گفت:«اگر به کندو بروی ممکن است زنبورها نیشت بزنند»
مورچه گفت:«من از زنبور نمی ترسم، من عسل می خواهم.»
بالدار گفت:«عسل چسبناک است، دست و پایت گیر می کند.»
مورچه گفت:«اگر دست و پا گیر می کرد هیچ کس عسل نمی خورد.»
بالدار گفت:«خودت می دانی، ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دست بردار، من بالدارم، سن و سالی دارم و تجربه دارم، به کندو رفتن برایت گران تمام می شود و ممکن است خودت را به دردسر بیندازی.»
مورچه گفت:«اگر می توانی مزدت را بگیر و مرا برسان، اگر هم نمی توانی جوش زیادی نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسی که نصیحت می کند خوشم نمی آید.»
شاهزاده ای بود که بعد از مرگ پدر خود، سرگرم کارهای بیهوده و گردش و تفریح شد. او اصلاً به فکر مردم سرزمین خود نبود و آنقدر اسراف و ولخرجی کرد که پوهای خزانه را بر باد داد.
روزی، یکی از نزدیکان شاهزاده، او را بر کنار کرد و پادشاهی را به دست گرفت. شاهزاده که جوانی بی عرضه بود، چیزی نگفت و به ناچار از پادشاهی به گدایی افتاد. کم کم بیچاره و بدبخت شد. هیچ کس به او کمکی نمی کرد و حتی کسی حال او را هم نمی پرسید. همه دور و بر او را خالی کردند. روزی، شاهزاده در کنار راهی نشسته بود. چند نفر از دوستان او برای تفریح و گردش به باغی می رفتند شاهزاده را دیدند و گفتند: « تو هم با ما بیا. » شاهزاده قبول کرد و همراه آنها به باغ رفت. در باغ، آشپز مخصوص دوستان او، سرگرم کار بود و غذا می پخت. او مقداری گوشت داخل دیگی گذاشت و مشغول کار دیگری شد. ناگهان سگی آمد و گوشت ها را از توی دیگ بیرون کشید و خورد. وقتی آشپز سر رسید دیگ خالی شده بود. همه گفتند: « این کار، کار شاهزاده است، حتماً چند روزی است که گوشت نخورده. » شاهزاده که این حرف ها را شنید، خیلی ناراحت شد و دلش شکست.
مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود:
پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.
سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند .
پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.
پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.
پسر سوم گفت: نه.. درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین.. و باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام.
پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها.. پر از زندگی و زایش!
به آنها گفت: من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمایید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.
انها پرسیدند:"آیا شوهرتان خانه است؟
زن گفت:"نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.
آنها گفتند:"پس ما نمی توانیموارد شویم.
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت:"برو وآنهابگو شوهرم آمده، بفرمایید داخل.
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند:"ما با هم داخل خانه نمی شویم.
زن با تعجب پرسید:"چرا!؟"
روزی هیزم شکنی در یک شرکت چوب بری دنبال کار می گشت و نهایتا توانست برای خودش کاری پیدا کند. حقوق ومزایا و شرایط کار بسیار خوب بود، به همین خاطر هیزم شکن تصمیم گرفت نهایت سعی خودش را برای خدمت به شرکت به کار گیرد. رئیسش به او یک تبر داد و او را به سمت محلی که باید در آن مشغول می شد راهنمایی کرد. روز اول هیزم شکن 18 درخت را قطع کرد. رئیس او را تشویق کرد و گفت همین طور به کارش ادامه دهد. تشویق رئیس انگیزه بیشتری در هیزم شکن ایجاد کرد و تصمیم گرفت روز بعد بیشتر تلاش کند اما تنها توانست 15درخت را قطع کند. روز سوم... |
معلّم یک کودکستان به بچههاى کلاس گفت که میخواهد با آنها بازى کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکى بردارند و درون آن، به تعداد آدمهایى که از آنها بدشان میآید، سیبزمینى بریزند و با خود به کودکستان بیاورند.
فردا بچهها با کیسههاى پلاستیکى به کودکستان آمدند . در کیسه بعضیها ٢، بعضیها ٣، بعضیها تا ٥ سیبزمینى بود. معلّم به بچهها گفت تا یک هفته هر کجا که میروند کیسه پلاستیکى را با خود ببرند .
روزها به همین ترتیب گذشت و کمکم بچهها شروع کردن به شکایت از بوى ناخوش سیبزمینیهاى گندیده.
همیشه فکر میکردم کلمات قصار را باید از بزرگان و فرهیختگان شنید اما امروز وقتی کیف پولم روی زمین افتاد و خواستم آن را از روی زمین بردارم جوانی به من گفت: اگر این قدر جلوی پول خم شوی دیگرنمیتوانی جلوی صداقت، قد راست کنی.
روزی دختر جوانی در چمنزاری قدم میزد و پروانهای را لابهلای بوتهی خاری گرفتار دید. او با دقت زیاد پروانه را رها کرد و پروانه پرواز کرد و سپس بازگشت و تبدیل به یک پری زیبا شد و به دختر گفت: به خاطر مهربانیت هر آرزویی که داشته باشی برآورده خواهم کرد.
دخترک لحظاتی فکر کرد و گفت: میخواهم شاد باشم. پری سرش را جلو آورد و در گوش دختر چیزی گفت و بعد ناپدید شد.
موقعی که دختر بزرگ شد در آن سرزمین کسی شادتر از او وجود نداشت. هرگاه کسی از او دربارهی راز شادیاش سؤال میپرسید، لبخند میزد و میگفت:
من فقط به حرف پری خوب و مهربان گوش کردم.
در مدینه مرد دلقکى بود که با رفتار خود مردم را مى خندانید، ولى خودش مى گفت :
من تاکنون نتوانسته ام این مرد ((على بن حسین )) را بخندانم .
روزى امام به همراه دو غلامش رد مى شد، عباى آن حضرت را از دوش مبارکش برداشت و فرار کرد! امام به رفتار زشت او اهمیت نداد. غلامان عبا را از آن مرد گرفته و بر دوش حضرت انداختند.
امام پرسید:
این شخص کیست ؟
گفتند:
دلقکى است که مردم را با کارهایش مى خنداند.
حضرت فرمود:
به او بگویید: ((ان لله یوما یخسر فیه المبطلون )) خدا را روزى است که در آن روز بیهوده گران به زیان خود پى مى برند.
گویند در زمان دانیال نبى یک روز مردى پیش او آمد و گفت : اى دانیال امان از دست شیطان ، دانیال پرسید: مگر شیطان چه کرده ؟ مرد گفت : هیچى ، از یک طرف شما انبیاء و اولیاء به ما درس دین و اخلاق مى دهید و از طرف دیگر شیطان نمى گذارد رفتار ما درست باشد، کار خوب بکنیم و از بدیها دورى نماییم . دانیال پرسید: چطور نمى گذارد؟ آیا لشکر مى کشد و با شما جنگ مى کند و شما را مجبور مى کند که کار بد کنید. مرد گفت : نه ، این طور که نه ، ولى دایم ما را وسوسه مى کند، کارهاى بد را در نظر ما جلوه مى دهد. شب و روز، ما را فریب مى دهد و نمى گذارد دیندار و درست کردار باشیم .
دستش را به کمر زده و با صورتی که از عصبانیت قرمز شده بود سر کار مندانش فریاد میزد، ناگهان درد شدیدی در قلبش احساس کرد و به زمین افتاد. چند روز بعد... چشمانش به درب اتاق ccu خیره ماند و منتظر بود کسی به ملاقاتش بیاید ولی کسی نیامد. از پرستار پرسید: شما رئیستان را دوست دارید؟ پرستار گفت: نه، او پرسید: پدرتان را چطور؟ پرستار گفت: خیلی زیاد... ملحفه را روی صورتش کشید و گریست.