موج سخن

سخن بزرگان ایران و جهان-داستانهای کوتاه پند آموز-نوشته های زیبا-ضرب المثل-احادیث معصومین

موج سخن

سخن بزرگان ایران و جهان-داستانهای کوتاه پند آموز-نوشته های زیبا-ضرب المثل-احادیث معصومین

وزیر باهوش

در کتاب های قدیمی هند نوشته اند که:
وقتی که « فورهندی » پادشاه هندوستان شد، از میان وزیران شاه قبلی وزیری انتخاب کرد، بسیار باهوش و دانا که در شجاعت و شهامت هیچ کس همانند او نبود. فورهندی خیلی این وزیر را دوست می داشت، به طوری که وزیران دیگر از چشم او افتاده بودند. وزیران که این موضوع را می دانستند به آن وزیر حسادت می کردند و هر روز نقشه ای می کشیدند تا او را برکنار کنند.
روزی این وزیران دور هم جمع شدند و نقشه تازه ای کشیدند. آنها از طرف پادشاه قبلی که مرده بود نامه ای نوشتند که: « ای پادشاه بزرگ! من در آن دنیا خیلی خوشحال هستم. هیچ چیزی کم ندارم، اما دلم برای وزیرم تنگ شده است. کسی را ندارم که با او هم صحبت باشم. باید وزیرم را هر چه زودتر پیش من بفرستی تا از تنهایی در بیایم. »
وقتی نامه را نوشتند، مهر پادشاه را بر روی آن زدند

و همان شب در فرصتی مناسب، نامه را کنار تخت خواب پادشاه گذاشتند.
صبح وقتی که پادشاه از خواب بیدار شد، نامه را دید و خواند. بلافاصله وزیر را صدا زد و گفت :« نامه ای از آن دنیا رسیده است. پادشاه قبلی آن را نوشته و از من خواسته که تو را پیش او بفرستم. آماده باش که باید به آن دنیا سفر کنی! »

وزیر خود را نباخت، چون می دانست که مرده ها نمی توانند نامه یا پیغامی برای کسی بفرستند. او فهمید که این کار زیر سرهمان وزیرانی است که به او حسادت می کنند. این بود که گفت: « با کمال میل قبول می کنم، اما خواهش می کنم که یک ماه دعا کنم و نماز بخوانم تا خداوند گناهانم را ببخشد. اگر گناهکار بمیرم. می ترسم به جهنم بیفتم و نتوانم پیش پادشاه بروم. » فروهندی هم خواهش او را قبول کرد.
وزیر در میدانی که نزدیک خانه اش بود مقدار زیادی هیزم بر روی هم گذاشت، به طوری که تپه ای بزرگ از هیزم درست شد. از زیر هیزم ها، زمین را کند و سوراخی از زیر زمین به طرف خانه خود درست کرد. بعد هم پیش پادشاه رفت و گفت: « من آماده سفر به آن دنیا هستم. آمده ام تا از شما خداحافظی کنم. » پادشاه نامه ای برای پدر خود که پادشاه قبلی بود، نوشت: « به فرمان شما وزیر را به خدمتتان فرستادم. منتظرم که اگر فرمان دیگری دارید. بفرمایید تا انجام دهم. »
وزیر همراه پادشاه به طرف آن میدان رفت. وزیران دیگر هم در میدان حاضر بودند. وزیر در میان هیزم ها را آتش بزنید! » وزیران با خوشحالی هیزم ها را آتش زدند. وزیر از راه زیرزمینی، فرار کرد و به خانه خودش رفت.
چهار ماه تمام، خودش را به کسی نشان نداد. بعد، یک شب خبر فرستاد برای پادشاه که وزیر از آن دنیا برگشته است! پادشاه بسیار تعجب کرد. وزیر پیش او رفت. تخت پادشاه را بوسید و نامه ای را که از طرف پدر پادشاه نوشته بود به دستش داد: « وزیر را به فرمان من فرستادی، بسیار تشکر می کنم، ولی چون می دانستم که سرزمین شما نباید بدون وزیر باشد، او را به خدمت شما پس می فرستم، اما خواهش می کنم بقیه وزیران را پیش من بفرستی که چند کار کوچک با آنها دارم. البته سر فرصت همه را برایت پس می فرستم. »
پادشاه نامه را خواند و همه وزیران را صدا زد و گفت که پدرش چه فرمانی داده است. وزیران حیران شد و ندانستند که چه جوابی بدهند و چه کار بکنند. آنها فهمیدند که این کار یکی از زیرکی های وزیر است، اما نمی توانستند حرفی بزنند و فرمان پادشاه را نپذیرند. این بود که به اجبار در آتش دشمنی خود سوختند.

نظرات 1 + ارسال نظر
جعفر جمعه 5 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 22:53 http://dost66.blogfa.com/


درود
خوبین؟
وبتون خیلی باحال و جالب و زیباست
موفق باشید

دردم از یار است و درمان نیز هم دل فدای او شد و جان نیز هم
این که می‌گویند آن خوشتر ز حسن یار ما این دارد و آن نیز هم
یاد باد آن کو به قصد خون ما عهد را بشکست و پیمان نیز هم
دوستان در پرده می‌گویم سخن گفته خواهد شد به دستان نیز هم
چون سر آمد دولت شب‌های وصل بگذرد ایام هجران نیز هم
هر دو عالم یک فروغ روی اوست گفتمت پیدا و پنهان نیز هم
اعتمادی نیست بر کار جهان بلکه بر گردون گردان نیز هم
عاشق از قاضی نترسد می بیار بلکه از یرغوی دیوان نیز هم
محتسب داند که حافظ عاشق است و آصف ملک سلیمان نیز هم

حافظ
به عمری یک نفس با ماچو بنشینند بنشانند

اگه دوست دارید.
منو با نام
دوست من سلام
لینک کنید و بهم خبر بدید که با چه نامی شما رو لینک کنم
بدرود
[گل]

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد