-
زندگینامه حضرت علی(ع)
یکشنبه 7 شهریورماه سال 1389 21:45
مقدمه تمام انسانها در زندگی خویش از فراز و نشیب برخوردارند و با مشکلات مختلفی مواجهند .افراد معمولا در برخورد با مشکل دچار ضعف و ناتوانی می گردند و سعی می کنند با کمک و راهنمایی درد آشنایان خود را از مهلکه نجات دهند و با یافتن " الگوها " در هر زمینه ای ، و سپس تبعیت از آن ، وظایف خویشتن را بخوبی انجام دهند و...
-
هزینه عشق واقعی
یکشنبه 7 شهریورماه سال 1389 18:30
پسر بچه ای یک برگ کاغذ به مادرش داد. مادر که در حال آشپزی بود، دستهایش را با حوله تمیز کرد و نوشته را با صدای بلند خواند. او نوشته بود: صورتحساب!!! کوتاه کردن چمن باغچه 5.000 تومان مراقبت از برادر کوچکم 2.000 تومان نمره ریاضی خوبی که گرفتم 3.000 تومان بیرون بردن زباله 1000 تومان جمع بدهی شما به من: 12.000 تومان! مادر...
-
غرور
یکشنبه 7 شهریورماه سال 1389 17:17
فرشتگان نگهبان بر روی زمین، برای خداوند از مردی به نام "اولینوس" که در امپراتوری قدیم روم زندگی می کرد خبری بردند به این مضمون که "اولینوس" مهربان در همه 47 سال زندگی اش نه به کسی بدی کرده و نه هیچ گاه ناامید و گرسنه ای را از خود رانده است، او آنقدر خوب است که تقاضا می کنیم او را قدرتی مافوق...
-
حراجی شیطان
یکشنبه 7 شهریورماه سال 1389 12:35
شیطان می خواست که خود را با عصر جدید تطبیق بدهد، تصمیم گرفت وسوسههای قدیمی و در انبار ماندهاش را به حراج بگذارد. در روزنامهای آگهی داد و تمام روز، مشتری ها را در دفتر کارش پذیرفت . حراج جالبی بود: سنگهایی برای لغزش در تقوا، آینههایی که آدم را مهم جلوه میداد، عینکهایی که دیگران را بیاهمیت نشان میداد. روی دیوار...
-
ساختن آدم
یکشنبه 7 شهریورماه سال 1389 10:27
روزی پدری روزنامه می خواند اما پسر کوچکش دائماً مزاحمش می شد حوصله ی پدر سر رفت و صفحه ای از روزنامه را که نقشه ی جهان را نمایش می داد جدا و تکه تکه کرد و به پسرش داد و گفت بیا پسرم کاری برایت دارم ، یک نقشه ی دنیا به تو می دهم ، ببینم می توانی آن را همان طور که هست درست کنی ؟ پدر دوباره به سراغ روزنامه اش رفت و می...
-
وزیر باهوش
جمعه 5 شهریورماه سال 1389 22:11
در کتاب های قدیمی هند نوشته اند که: وقتی که « فورهندی » پادشاه هندوستان شد، از میان وزیران شاه قبلی وزیری انتخاب کرد، بسیار باهوش و دانا که در شجاعت و شهامت هیچ کس همانند او نبود. فورهندی خیلی این وزیر را دوست می داشت، به طوری که وزیران دیگر از چشم او افتاده بودند. وزیران که این موضوع را می دانستند به آن وزیر حسادت می...
-
مورچه شکمو
پنجشنبه 4 شهریورماه سال 1389 01:32
روزی روزگاری ، یک مورچه برای جمع کردن دانه های جو از از راهی عبور می کرد که نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد ولی کندو بر بالای سنگ بزرگی قرار داشت. مورچه هر چه سعی کرد از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد که نشد. دست و پایش لیز می خورد و می افتاد. هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد:«ای مردم،...
-
دوستان شاهزاده
پنجشنبه 4 شهریورماه سال 1389 01:28
شاهزاده ای بود که بعد از مرگ پدر خود، سرگرم کارهای بیهوده و گردش و تفریح شد. او اصلاً به فکر مردم سرزمین خود نبود و آنقدر اسراف و ولخرجی کرد که پوهای خزانه را بر باد داد. روزی، یکی از نزدیکان شاهزاده، او را بر کنار کرد و پادشاهی را به دست گرفت. شاهزاده که جوانی بی عرضه بود، چیزی نگفت و به ناچار از پادشاهی به گدایی...
-
چهار فصل
چهارشنبه 3 شهریورماه سال 1389 13:28
مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود: پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند. سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند . پسر اول گفت: درخت زشتی بود،...
-
عشق ،موفقیت یا ثروت؟ کدام را انتخاب میکنید
چهارشنبه 3 شهریورماه سال 1389 13:24
به آنها گفت: من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمایید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم. انها پرسیدند:"آیا شوهرتان خانه است؟ زن گفت:"نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته. آنها گفتند:"پس ما نمی توانیموارد شویم. عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد. شوهرش به او...
-
گره باز شدن همانا و ...
چهارشنبه 3 شهریورماه سال 1389 13:20
یک روز یک فقیری نالان و غمگین از خرابه ای رد می شد و کیسه ای که کمی گندم در آن بود بر دوش خود می کشید تا به کودکانش برساند و نانی از آن درست کنند شب را سیر بخوابند . در راه با خود زمزمه کنان می گفت : خدایا این گره را از زندگی من بازکن همچنان که این دعا را زیر لب می گذارند ناگهان همچنان که این دعا را زیر لب می گذارند...
-
مادر
چهارشنبه 3 شهریورماه سال 1389 13:17
ساعت 3 شب بودکه صدای تلفن پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط مادرش بود. پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟ مادر گفت:25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی؟ مادر گفت : فقط خواستم بگویم تولدت مبارک. پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد، صبح سراغ مادرش رفت . وقتی داخل...
-
هیزم شکن
چهارشنبه 3 شهریورماه سال 1389 13:06
روزی هیزم شکنی در یک شرکت چوب بری دنبال کار می گشت و نهایتا توانست برای خودش کاری پیدا کند. حقوق ومزایا و شرایط کار بسیار خوب بود، به همین خاطر هیزم شکن تصمیم گرفت نهایت سعی خودش را برای خدمت به شرکت به کار گیرد. رئیسش به او یک تبر داد و او را به سمت محلی که باید در آن مشغول می شد راهنمایی کرد. روز اول هیزم شکن 18...
-
کینه
چهارشنبه 3 شهریورماه سال 1389 13:00
معلّم یک کودکستان به بچههاى کلاس گفت که میخواهد با آنها بازى کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکى بردارند و درون آن، به تعداد آدمهایى که از آنها بدشان میآید، سیبزمینى بریزند و با خود به کودکستان بیاورند. فردا بچهها با کیسههاى پلاستیکى به کودکستان آمدند . در کیسه بعضیها ٢، بعضیها ٣، بعضیها...
-
پول
چهارشنبه 3 شهریورماه سال 1389 06:24
همیشه فکر میکردم کلمات قصار را باید از بزرگان و فرهیختگان شنید اما امروز وقتی کیف پولم روی زمین افتاد و خواستم آن را از روی زمین بردارم جوانی به من گفت: اگر این قدر جلوی پول خم شوی دیگرنمیتوانی جلوی صداقت، قد راست کنی .
-
رازشاد بودن
سهشنبه 2 شهریورماه سال 1389 16:15
روزی دختر جوانی در چمنزاری قدم میزد و پروانهای را لابهلای بوتهی خاری گرفتار دید. او با دقت زیاد پروانه را رها کرد و پروانه پرواز کرد و سپس بازگشت و تبدیل به یک پری زیبا شد و به دختر گفت: به خاطر مهربانیت هر آرزویی که داشته باشی برآورده خواهم کرد. دخترک لحظاتی فکر کرد و گفت: میخواهم شاد باشم. پری سرش را جلو آورد و...
-
عمومی
سهشنبه 2 شهریورماه سال 1389 14:59
دوستان عزیز لطفا ما رو از نظرات سازنده تون محروم نکنید با تشکر
-
امام سجاد و مرد دلقک
سهشنبه 2 شهریورماه سال 1389 13:37
در مدینه مرد دلقکى بود که با رفتار خود مردم را مى خندانید، ولى خودش مى گفت : من تاکنون نتوانسته ام این مرد ((على بن حسین )) را بخندانم . روزى امام به همراه دو غلامش رد مى شد، عباى آن حضرت را از دوش مبارکش برداشت و فرار کرد! امام به رفتار زشت او اهمیت نداد. غلامان عبا را از آن مرد گرفته و بر دوش حضرت انداختند. امام...
-
شیطان چه میکند
سهشنبه 2 شهریورماه سال 1389 13:36
گویند در زمان دانیال نبى یک روز مردى پیش او آمد و گفت : اى دانیال امان از دست شیطان ، دانیال پرسید: مگر ش یطان چه کرده ؟ مرد گفت : هیچى ، از یک طرف شما انبیاء و اولیاء به ما درس دین و اخلاق مى دهید و از طرف دیگر شیطان نمى گذارد رفتار ما درست باشد، کار خوب بکنیم و از بدیها دورى نماییم . دانیال پرسید: چطور نمى گذارد؟...
-
رئیس
سهشنبه 2 شهریورماه سال 1389 13:16
دستش را به کمر زده و با صورتی که از عصبانیت قرمز شده بود سر کار مندانش فریاد میزد، ناگهان درد شدیدی در قلبش احساس کرد و به زمین افتاد. چند روز بعد... چشمانش به درب اتاق ccu خیره ماند و منتظر بود کسی به ملاقاتش بیاید ولی کسی نیامد. از پرستار پرسید: شما رئیستان را دوست دارید؟ پرستار گفت: نه، او پرسید: پدرتان را چطور؟...
-
شیطان و نمازگذار
سهشنبه 2 شهریورماه سال 1389 13:16
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد! او دوباره بلند شد، خودش...
-
توبه
سهشنبه 2 شهریورماه سال 1389 13:11
آدم شروری بود؛ برای اولین بار که قدم به مسجد گذاشت همه تعجب کردند. سه روز بعد قالیچه ی مسجد را دزدیدند. همه به او شک کردند. یک هفته از دستگیری دزد قالیچه گذشته ولی او دیگر به مسجد نیامد، چون هیچ کس توبهاش را باور نکرده بود. ای کاش دیگران را باور کنیم
-
دیوانه ها
سهشنبه 2 شهریورماه سال 1389 13:01
بازی نقشهای مختلف باعث شده بود که شخصیت خود را فراموش کند، آخرین بار که در یک فیلم، نقش دیوانه را بازی کرد در تیمارستان بستری شد و آنجا شخصیت واقعیاش را پیدا کرد و متوجه شد تنها کسانی که در زندگی نقش بازی نمیکنند دیوانهها هستند.
-
کاش داوری وجود داشت
سهشنبه 2 شهریورماه سال 1389 13:00
چند سال قبل در میدان جنگ همدیگر را میکشتند . امروز با هم فوتبال بازی میکنند ولی در میدان فوتبال اگر یک نفر از بازیکنان خطای بزرگی انجام دهد داور با کارت قرمز او را از زمین اخراج میکند. کاش در میدان جنگ هم داوری وجود داشت و قبل از جنگ مسبب را با کارت قرمز اخراج میکرد تا این همه انسانهای بیگناه کشته نمیشدند.
-
نجابت اسبها
سهشنبه 2 شهریورماه سال 1389 12:59
در مسابقه اسب دوانی نفر اول شد، وقتی روی سکو کاپ قهرمانی را با غرور بالا برد از دور اسبش را دید که به آرامی مشغول خوردن علوفه است با شرمندگی کاپ را پایین آورد و با خود گفت، واقعاً اسبها حیوانات نجیبی هستند.
-
وقتی زمین میخوری
سهشنبه 2 شهریورماه سال 1389 12:57
وقتی روی برفها سر خورد و به زمین افتاد جوانهای دیگر به او خندیدند پیرمردی دستش را گرفت و از زمین بلندش کرد و به او گفت: در زندگی گاهی اوقات آدم به زمین میخورد و دیگران او را مسخره میکنند اگر بلند نشوی و به راهت ادامه ندهی زندگی را خواهی باخت.
-
خشم جهنمی لبخند بهشتی
سهشنبه 2 شهریورماه سال 1389 12:53
راهبی کنار جاده نشسته بود و با چشمان بسته در حال تفکر بود. ناگهان تمرکزش با صدای گوش خراش یک سامورایی به هم خورد: پیرمرد، بهشت و جهنم را به من نشان بده. راهب به سامورایی نگاهی کرد و لبخند زد. سامورایی از اینکه راهب بیتوجه به شمشیرش فقط به او لبخند میزند، برآشفته شد،شمشیرش ار بالا برد تا گردن راهب را بزند! راهب به...
-
نرم شدن فولاد
دوشنبه 1 شهریورماه سال 1389 18:49
لاینل واترمن داستان آهنگری را میگوید که پس از گذراندن جوانی پرشر و شور، تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سالها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگیاش چیزی درست به نظر نمیآمد. حتی مشکلاتش مدام بیشتر میشد. یک روز عصر، دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد، گفت: «واقعا...
-
خودخواهی
دوشنبه 1 شهریورماه سال 1389 18:46
مرد بدکاری هنگام مرگ ملکه دربان دوزخ را دید. ملکه گفت: "کافی است که فقط یک کار خوب کرده باشی، تا همان یک کار تو را برهاند. خوب فکر کن." مرد به خاطر آورد یکبار که در جنگلی قدم میزد. عنکبوتی سر راهش دیده بود و برای این که عنکبوت را لگد نکند راهش را کج کرده بود. ملکه لبخندی به لب آورد و در این هنگام تار...
-
ویلون نوازی در مترو
دوشنبه 1 شهریورماه سال 1389 18:44
در یک سحرگاه سرد ماه ژانویه، مردی وارد ایستگاه متروی واشینگتن دی سی شد و شروع به نواختن ویلون کرد. این مرد در عرض ۴۵ دقیقه، شش قطعه ازبهترین قطعات باخ را نواخت. از آنجا که شلوغ ترین ساعات صبح بود، هزاران نفر برای رفتن به سر کارهایشان به سمت مترو هجوم آورده بودند. سه دقیقه گذشته بود که مرد میانسالی متوجه نوازنده شد....